نقدی بر فیلم سینمایی سیب و سلما به نقل از «خبرگزاری آرتنا»

نقد فیلم سینمایی ««سیب و سلما»»

نویسندۀ فیلم‌نامه : سید ناصر هاشم‌زاده

 کارگردان: حبیب‌الله بهمنی

وحید خانه‌ساز

منبع: http://artna.ir/fa/18947

منبع: http://montaghed.ir/Show.asp?MSG=ADDDONE&ArticleID=1297

 

روزهای آغاز اردیبهشت این سال جدید،می‌خواستم در ابتدا انتهای خیابان هشتم را ببینم و قبل از آن زندگی خصوصی یا گشت‌ ارشاد که هیچکدام اکران نبودند یا من سینمایی را نیافتم که این فیلم‌ها را بر پرده داشته باشند.

دیگر داشتم ناامید می‌شدم و برنامۀ سینما رفتن را به روز دیگر موکول می‌کردم که « «سیب و سلما» » نظرم را جلب کرد.قبلأ هم آنونسش را دیده بودم و شنیده بودم که در جشنوارۀ بین‌المللی فجر برندۀ جوایزی، از جمله جایزۀ تجلی ارادۀ ملی نیز شده است. فیلمی به نویسندگی سید ناصر هاشم‌زاده و کارگردانی حبیب الله بهمنی و تهیه کنند‌گی حوزۀ هنری، بر اساس طرحی از جهانگیر الماسی.که البته این مورد آخر را در تیتراژ  پایانی فیلم دیدم و متحیر شدم.

همیشه سینماروها نشانه‌های خاصی را برای انتخاب فیلم در نظر دارند. من هم همیشه در انتخاب فیلم وسواس به خرج  داده‌ام و دیدن فیلم « «سیب و سلما» » نیز حاصل همین وسواس و سخت‌نگری است.

اصولأ چند مورد برای انتخاب فیلم‌های در حال اکران مد‌نظر قرار می‌گیرد. یکی نام کارگردان‌‌، دیگری تهیه کننده و در آخر بازیگران. که این مورد آخر چندان مد نظر اکثر تماشاگران حرفه‌ای سینما نیست و نبوده. مگر در موراد خاص. مثلأ فیلم شب ر‌ا برای دیدن زنده یاد خسرو شکیبایی دیدم و دیدند..... 

بگذریم...

زمانی حوزه هنری، در امر تهیه کنندگی پرکار‌تر بود و تا آنجا که در جریانم این ارگان تولید فیلم‌های خوب و باارزشی را به عهده داشته است.

حبیب‌الله بهمنی را دورادور و ضمنی می‌شناسم. با وصل نیکان حاتمی کیا و آخرين شناسايي، زنداني 707، شب كايتها به عنوان بازیگر و در فيلم‌هاي آنسوي خط كيست؟، رانندۀ سفير، مرواريد سياه به عنوان نویسنده و کارگردان.اما نام حوزه هنری بود که این قدرت را داشت تا مرا به جلوی گیشۀ سینما بکشاندتا بلیت بگیرم و دنبال نور چراغ‌قوه در بین تماشاگران اندک که مثل همیشه با بوی چیپس و صدای تخمه‌شانپذیرای من بودند تبلیغات را تا شروع فیلمتحمل کنم. اکنون نظری نمی‌دهم، بهتر است با شما سری به داستان فیلم بزنیم. قصه از آنجا آغاز می‌شود که صادق طلبۀ جوان فیلم برای دیدن نرگس دختر خاله‌‌اش راهی حسین آباد می‌شود.با بقچه‌ای که حاوی سوغاتی است و مادرش برای نرگس تدارک دیده است. در بین راه با آدم‌های متعددی روبرو می‌شود.با پیرمرد فروشندۀ بین راه که بهروز بقایی نقشش را بازی می‌کند.با سه جوان شیطان و بازیگوش و بالا‌خره با حامد همکلاس و دوست قدیمی‌اش که اکنون مسافر‌کش است و در میانۀ راه حامد وقتی می‌فهمد که صادق به منظور خواستگاری نرگس، دختر مورد علاقه‌اش به حسین‌آباد می‌رود با او درگیر می‌شود و کار به زد و خورد می‌کشد، بالا‌خره صادق معرفت به خرج می‌دهد و از تصمیمش منصرف می‌شود تا حامد به نرگس بر‌سد. صادق راهش را کج می‌کند و می‌رود.

در راه به باغی می‌رسد. وقت نماز می‌شود. صادق می‌نشیند و در نهر آبی که از کنار پایش می‌گذرد، وضو می‌گیرد و به نماز می‌ایستد.نمازش به پایان می‌رسد.سیبی از درختی که صادق زیرش نماز خوانده به آب می‌افتد، برش می‌دارد و گازی به سیب می‌زندو قصه از اینجا آغاز می‌شود.صادق به دنبال پیدا کردن صاحب باغ همه جا را می‌گردد و........

در همان زمان جشنواره وقتی فهمیدم فیلمی هست که به زندگی طلبۀ جوانی می‌پردازد خوشحال شدم. یاد فیلم‌های زیر نور ماه، مارمولک و طلا و مس افتادم و واضح است که باید خوشحال کننده باشد، حسرت ندیدن فیلم به دلم ماند.تا همین چندروز پیش که به تماشای فیلم نشستم. اصلأ نمی‌خواهم ازسلیقۀ شخصی‌ام سخنی به میان آورم.سؤال‌های زیادی برایم ایجاد شد و وقتی گوش تیز کردم متوجه شدم فقط این من نیستم که با کوهی از سؤال مواجه شده‌ام.هرکس که در سینما مخاطب فیلم بود به نوعی با سؤال و سؤالاتی مواجه شده بود و به قول معروف هرکسی از ظن خود یار فیلم شده بود.

اولین سوال من این است:

چرا فیلم‌نامه اینقدر ضعف داشت؟

فیلم‌نامه از همان ابتدا دچار از هم گسیختگی است و تکلیف قصه تا به انتها مشخص نمی‌شود. ایرادات فاحشی که آنقدر درشت هستند که از جای جای اثر بیرون می‌زنند.بدون اغراق تا دقیقۀ چهل و پنجم فیلم اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. از آن نوع اتفاقهایی که در ادبیات دراماتیک نامش را رویداد یا گره می گذارند. کم بودن رویدادهای دراماتیک مخاطب را خسته می‌کند. تماشاچی اگر ذره‌ای از هوش خود مایه بگذارد متوجه ادامه قصه می‌شود و همین باعث کاهش جذابیت می‌شود. البته هیچ ایرادی ندارد که مخاطب قصه را بداند و از روند و پایان قصه باخبر شود. اما به هرحال پای چیزهای دیگری وسط می آید که می‌تواند قصه را پرکشش نگه دارد،توجه و دقت مخاطب را برانگیزد و از افتادن به ورطۀ خستگی و کسالت دورش سازد. باید دانست که اصولأ پرداختن به این‌گونه قصه‌ها کار مشکلی است. منظور قصه‌ها و روایت‌هایی است که تا حدودی ریشه در فرهنگ مردم دارد.قصه‌هاییکه مردم بارها آن را شنیده‌اند.چه آن‌ها که به صورت افسانه و مثل از زبان پدر بزرگ‌ها شنیده شده، چه آن‌ها که در قالب برنامه‌های حکیمانه و پند‌‌آموز از رسانۀ ملی پخش شده و کماکان پخش می‌شود.

قصۀ فیلم ««سیب و سلما»» نیز از این نوع است.به یاد ندارم که در کدام کتاب، اما با اطمینان می‌توان گفت که این قصه بار‌ها و در ورسیون‌های مختلف از شبکه‌های مختلف داخلی پخش شده است.

اما گویی دست اندرکاران و سازند‌گان «سیب و سلما»خیلی به این موضوع اهمیت نداده‌اند و برای ایجاد جذابیت‌های بصری و دراماتیک در این اثر فکری نکرده‌اندتا بلکه فیلم‌نامه و فیلم را از تکرار و شعار‌زدگی‌های که دوره‌شان سال‌هاست به سر آمده است، بر‌هانند. قصه همان قصۀ تکراری است. تنها از نظر زمانی تغییراتی مشاهده می‌شود. اما این به روز کردن از نظر زمانی نیز کمکی به باورپذیر شدن قصه نکرده. چراکه شخصیت‌ها کاستی‌هایی دارند که با گذشت زمان فیلم نیز این کاستی‌ها بر‌طرف نمی‌شوند.

اگر بخواهیم به شخصیت‌ها بپردازیم باید از ابتدا شروع کنیم. در اولین سکانس که مزرعه‌ا‌ی  پر ‌از گل و سبزه است پدر صادق را می‌بینیم.پیرمردی مهربان و نورانی که نقش آن را اسماعیل خلج بازی می‌کند. شخصیتی شبیه همۀ پدرهای خوب دیگر فیلم‌ها. ما همین را می‌بینیم. در همین حد.در حد دیدن یک پدر خوب نه بیشتر. آن هم نه در حد یک شخصیت. تمام گفته‌های بالا در مورد مادر صادق نیز صدق می‌کند.

حضورشان آن قدر کوتاه است که مجال پرورش یافتن نمی‌یابد و تاثیرشان بر قصه و بر شخصیت اصلی یا همان صادق آنقدر کمرنگ است که مخاطب تا آخر فیلم به کلی فراموششان می‌‌کند.به طور مثال اگر فیلم از سکانس های بعدتر شروع می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟آیا کاستی نبود پدر و مادر صادق به بخش دراماتیک قصه آسیب می‌رساند؟ مثلأ اگر فیلم ازجایی آغاز می‌شد که صادق کنار جاده نشسته و دارد با پیرمرد فروشنده «بهروز بقایی» صحبت می‌‌کند. در این صورت چه؟ صادق تقریبأ همۀ اتفاقات پیش از این سکانس را برای پیرمرد تعریف می‌کند. همه را جز قضیۀ دخترخاله‌اش نرگس. که این موضوع نیز در فاصلۀ کمی از این سکانس در برخوردش با حامد مطرح می‌شود. حامد از باقی شخصیت‌ها شاید کامل‌تر باشد. واضح است که نویسنده سعی داشته از حامد شخصیتی کامل و قوام یافته بسازد. در سکانسی او به یکی از مسافران که پیرزنی است تنها کمک می‌کند و وسائل و بقچه اش را تا جلوی خانه‌اش می‌برد. و زمانی که متوجه می‌شود او پول ندارد از خیر کرایه و دستمزدش می‌گذرد و پول کم پیرزن را به او برمی‌گرداند. این ریزه‌کاری ها در پرورش شخصیت‌های فیلم و در هر اثر دراماتیک نه تنها ایرادی ندارد بلکه نشان از ریزبینی و شناخت نویسنده و کارگردان دارد. اما این اتفاق زمانی مثبت است و می‌تواند سازنده باشد که توازن در این ریزبینی‌ها و این قوام دادن و پرداختن به آدم‌های یک اثر حفظ شود. یعنی چه؟ در مقابل این شخصیت نگاه کنید به سلما دختری که به نوعی جز شخصیت‌های اصلی فیلم است تا آنجا که نامش قسمتی از نام فیلم را تشکیل داده. کسی که صادق یا همان طلبۀ جوان نیمی از فیلم را به دنبال او می گردد. دختری کهحضورش این حس را به مخاطب القا می‌کند که قرار است تکلیف آن سیب گاز زده، تکلیف صادق، تکلیف قصه و تکلیف مخاطب با اثر، با  آمدن او مشخص شود. اما شخصیت سلما آنقدر مکدر و ناقص است که تقریبأ تمام امید مخاطب نقش برآب می‌شود. سلما دختری که با مرگ پدرش صاحب اصلی باغ محسوب می‌شود جواب همۀ سوالات صادق و مخاطب است.اما نویسنده این شخصیت را آنقدر گنگ و مبهم در طول قصه هدایت می‌کندو سوال‌هایی را در ذهن و زبان او می‌گذارد که هرکدام می‌توانند رویدادای مستقل برای یک قصه یا فیلم مستقل باشند. به طور مثال او به دنبال جواب این سوال است که بالاخره چه مشکلی بین پدر تازه در گذشته‌اش و عمویش با بازی «جعفر دهقان» وجود داشته؟ که حتی پیدا کردن جواب این سوال نیز باری از دوش قصۀ اصلی برنمی‌دارد و کمکی به رویداد اصلی نمی‌کند. حال اصلأ خود سلما کیست و چگونه به صادق و مخاطب معرفی می‌شود؟ جعفر دهقان عموی سلما در سکانسی به صادق می‌گوید که سلما خیلی کتاب خوانده و رشتۀ درسی‌اش فلسفه است. نویسنده با گذاشتن این جمله در دهان عموی سلما سعی دارد هم شخصیت سلما را به صادق بشناساند و هم در جهت کامل کردن شخصیت سلما تماشاچی را شیرفهم کند.به نو‌عی با دادن اطلاعات مستقیم می‌خواهد دردسر مخاطب کنجکاو را مرتفع کند،که موفق هم نمی‌شود.وگرنه فلسفه خواندن یا مدیریت خواندن یا اصلأ درس خواندن یا نخواندن سلما چه تأثیری بر او و وصادق و در کلیت روند قصه می‌گذارد؟...

یادمان باشد دادن هر ویژگی شخصیت،هرچقدر ریز، باید کارآمد باشد و قدمی باشد در به تکامل رساندن شخصیت و مهمتر، هر تغییری در شخصیت،کما اینکه کوچک، باید قدمی باشد در به مقصد رساندن بار اصلی رویداد و کمکی باشد به گره افکنی یا گره گشایی.

وگرنه کاراکترها را دچار شعارزدگی یا زیاده گویی می‌کند. شعارزدگی کجا اتفاق می‌افتد؟ در سکانسی که سلما با صادق در حال صحبت است از کانت می گوید. البته بطور مستقیم صحبتی از فلسفه به میان نمی‌آورد و حرفی از کانت نمی‌زند. اما در همان چند جملۀ کوتاه می‌توان فهمید که صحبتهای او ریشه در چه مبحثی دارد. فلسفۀ کانت و بیان مضمونی این جملۀ معروف و تا حدی نخ نما که می‌گوید «من می‌اندیشم پس هستم».

پرداخت شخصیت سلما را مقایسه کنید با شخصیتحامد، راننده تاکسی که پیش‌تر آورده شد. پرداختن به کدام ضروری‌تر است؟کدام یک بار دراماتیک بیشتری بر دوش می‌کشند؟ کدام یک نقش اساسی‌تری در پیش‌برد قصه دارند؟ کدام یک شخصیت محوری‌تر محسوب می‌شوند؟ مسلمأ سلما. اینجاست که ترتیب ذکر شده رخ می‌نماید و گاه از کلیت کار بیرون می‌زند!

چوپان شوخ و طناز فیلم نیز بلاتکلیف است.هرچند هرازگاهی با لودگی‌هایش یخ مخاطب را آب می‌کند و باعث می‌شود که او بر صندلی جا‌به‌جا شود.چوپان قصه، مانند شاهدی است که ناظر اعمال صادق و آدم‌های دیگر است، همین و نه بیشتر.

شخصیت باغبان نیز به مدد بازی قابل قبول داوود فتحعلی بیگی رنگ می‌گیرد. شخصیت عموی سلما شدیدأبلاتکلیف است. مخاطب مدام در مورد این شخصیت به شک می‌افتد. چراکه مدام او را بین خیر و شر در نوسان و رفت‌‌ و آمد می‌بیند. این اتفاق چند دلیل دارد. یکی از دلایل نوع بازی جعفر دهقان است. مخاطب جز در کار‌های دفاع مقدسی اواخر دهۀ 60 و 70 همیشه جعفر دهقان را در نقش های منفی دیده است. حال انتخاب این بازیگر برای همچین نقشی نه اشتباه، اما ظرایفی را، هم از طرف بازیگر، هم از طرف نویسنده، هم از طرف کارگردان می‌طلبد. تا شاید بتوان  به وسیلۀ این کمک سه جانبه، به نوعی آشنازدایی کرد و مخاطب را با جعفر دهقانی جدید روبرو کرد.اما این اتفاق نیفتادهاست. در سکانسی عموی سلما را انسانی خبیث می‌بینیم. ( آنجا که پای چشمه روبروی صادق نشسته و در آب دست و صورت می‌شوید و صادق را با حرف‌هایش به نوعی بازی می‌دهد و خودش را صاحب باغ معرفی می‌کند و در آخر می‌گوید که تعزیه‌خوان است و صادق یادش می‌افتد که او در دهشان تعزیه‌خوانی می‌کرده و شمر‌خوان است) و در سکانسی دیگر انسانی مهمان‌دوست و مهربان و در سکانسی دیگر شخصیتی خنثی که هیچ تاثیری در روند قصه ندارد.بخشی از این ضعف به شناخت مخاطب از جعفر دهقان همیشگی باز‌می‌گرد. بخشی به ضعف فیلم‌نامه و شخصیت‌پردازیو بخشی نیز به کارگردانی و بازی گرفتن از بازیگر. که اصلأ هم قابل اغماض نیست.

در مورد دیگر آدم‌های فیلم نیز حرف قابل گفتنی نیست. چراکه آنقدر پررنگ نیستند و آنقدر در تکامل قصه نقش ندارند. کسانی مثل اعضای خانوادۀ عموی سلما و یا مسافران ماشین حامد و یا همان جوان گلفروش ابتدای فیلم. گویی همۀ این آدم‌ها آمده‌اند تا کادر را پر کنند و سهمی در میزانسن‌ها داشته باشند.

و اما شخصیت اصلی یعنی صادق... شخصیت صادق می‌توانست شیرین‌تر باشد. او شبیه هیچکس نیست و البته از امتیازات شخصیت صادق همین بی شباهت بودنش به دیگر طلبه‌های مشابه است. صادق شبیه هیچکدام نیست.نه شبیه طلبۀ فیلم «طلا و مس» و نه شبیه طلبۀ جوان «زیر نورماه» آدمی ساده و چون اسمش صادق،که البته کاش در این ساده‌لوحی‌اش زیاده‌روی نمی‌شد.اغراق در ساده‌لوح بودن او بعد از دقایق اولیه فیلم رخ می‌نماید و بازی هادی دیباجی بعد از گذشت زمان کوتاهی جذابیت خودش را از دست می‌دهد و واکنش‌های تکراری و حس‌های یکسان او تحسین مخاطب را بر‌نمی‌انگیزد.

نکتۀ ظریفی که وجود دارد این است که صادق و مخاطب هردو در یک جهت حرکت می‌کنند و هردو پرسش‌های مشابهی در ذهن دارند.اما شخصیت صادق آنقدر کامل نیست که بتواند مخاطب را وادار به همذات‌پنداری با خود کند و همیشه این به مخاطب فکر نکردن است که اثر را به سمت و سویی می‌برد که انتظارش نیست.

و باز در مورد فیلم‌نامه: با توجه به روند منطقی فیلم، به سختی می‌شود زمان اوج و گره گشایی را تشخیص داد. صادقتحولی در اشخاص دیگر ایجاد نمی‌کند. سلما انسانی با دغدغه‌های روشنفکرمآبانه که به سختی می‌شود نام روشنفکرمآبانه را بر رفتار او گذاشت، تحت تأثیر شخصیت صادق قرار نمی‌گیرد و ما آن تحولی را که لازمۀ هر شخصیتی در هر اثر دراماتیکی است،در او نمی‌بینیم.

(از این رو، واژۀ ویژگی به کار برده نمی‌شود که واقعأ نمی‌توان او را نسبت به دیگر اشخاص، شخصیتی ویژه و منحصر به فرد دانست و لاجرم عقاید و افکار سلما  الکن باقی می‌ماند).

شروع فیلم، دیالوگ‌های پدر صادق، برخوردش با آن پسر جوان که مشتری اوست...قضیۀ دو فرشته و ماموریت‌های محول شده به آن‌ها، نگاه‌های صادق به اتفاقات اطرافش به عنوان یک ناظر و شاهد، همه وهمه انتظار مخاطب را از همان دقایق ابتدایی بالا می‌برد و همۀ اتفاقات ذکر شده خبر از  فیلمی با مایه‌های عرفانی و محتوی معنا‌گرا می‌دهد و مخاطب انتظار دارد تا به انتها به دیدن چنین فیلمی بنشیند. اما این اتفاق نمی‌افتد.چراکه تکلیف فیلم روشن نیست. باید اذعان کرد که نوع لوکیشن‌ها و بعضی قاب‌بندی‌ها و بعضی سکانس‌ها مخاطب را یاد فیلم یک تکه نان می‌اندازد.مثل سکانس نماز خواندن صادق در باغ و وزش باد و تکان خوردن برگ‌ها و درخت‌ها و....(اصلأ به خوب یا بد بودن این شباهت کاری نداریم).

حالا موضوع دیگری مطرح است و آن اینکه فیلم‌نامه در راستای تصور مخاطب پیش می‌رود یا خیر؟ باید بگوییم خیر. فیلم‌نامه و روند و چیدمان رویدادها و سکانس‌ها پتانسیل لازم، برای پرداختن به این پیرنگ را ندارد. شاید در ابتدا تصور شود که صادق سفری معنوی را آغاز می‌کند تا مخاطب را با خود همراه کند، تا باهم به کشف بپردازند. اما حقیقت این است که ناشناخته‌ایی وجود ندارد و هرچه هست تکرار همان قصۀ نخ‌نما و کهنه‌ایی است که مخاطب بارها آن را شنیده و دیده است. تا آن حد تکراری که حتی خود صادق نیز در این سفر دچار تحول نمی‌شود و در آخر این سفر با رفتن صادق به پایان می‌رسد بی اینکه تحولی در وجود صادق حس شود. ممکن است این مسئله اینگونه توجیه شود که تغییرات درونی قابل دیدن نیست و  باید درک شود. اما مقوله ایی به نام سینما این دلیل را نمی‌پذیرد. چراکه سینما یک هنر بصری است. هر اتفاق کوچک و بزرگی ولو درونی باید توسط مخاطب دیده شود. آیا این اتفاق در مورد فیلم «سیب و سلما» در مورد آدم‌های فیلم و بخصوص در مورد صادق می‌افتد؟ فیلم چگونه به پایان می‌رسد؟

بعد از سوء تفاهم‌های بسیارو تعلیق‌های غیر هوشمندانه‌ بالاخره سلما شرط خود را اعلام می‌کند.

اما کدام سوء تفاهم و کدام تعلیق‌ غیر هوشمندانه؟

‌ مثل سکانسی که در شب اول حضور صادق در خانۀ سلما می‌گذرد و سلما شرط حلال کردن سیب را به فردا موکول می‌کند و صادق همان شب بعد از کشمکش‌های درونی خوابش می‌برد و در خواب می‌بیند که با سلما عروسی کرده است و صبح همان شب قصد ترک خانۀ‌ سلما را دارد که با عموی سلما روبرو می‌شود. در همان روز سلما بعد از رد و بدل شدن دیالوگ‌هایی نصفه و الکن با صادق به قضیۀ حضرت یوسف و زلیخا اشاره می‌کند.

 بالاخره سلما  به شرطی سیب را حلال می‌کند که صادق برای پدرش قرآن بخواند.صادق هم قبول می‌کند و قصد می‌کند کل قرآن را تلاوت ‌کند. بعد از این اتفاق گویی فیلم می‌رود که جهت خود را پیدا کند. هرچند که دیر است و چیزی به دقایق پایانی فیلم نمانده مخاطب در انتظار اتفاقی جدید نفس راحتی می‌کشد و کنجکاوانه به پرده چشم می‌دوزد.اتفاق این است که سلما بعد از اتفاقاتی از کوره در می‌رود و عذر طلبۀ جوان را می‌خواهد. صادق متعجب و ناراحت خانۀ عموی سلما را ترک می‌کند. تا اینجا همه چیز عادی و منطقی می‌نماید. تا اینکه صادق مقداری از مسیر آمده را بر‌می‌گردد تا به نزد همان چوپان می‌رسد.. (این بخش هم می‌تواند منطقی باشد. تعلل و اشتباه و لغزش در یک سفر معنوی امکان پذیر است)

حوالی امامزاده و نزدیک همان چوپان خوابش می‌برد. خواب سلما را می‌بیند. زیر همان درخت سیب روبروی هم نشسته ‌اند و سیبی از درخت بین آن‌ها می‌افتد.بعد از این صحنه است که عموی سلما در راه به او خبر می‌دهد که سلما گم شده است، حال اینکه اوچرا این همه راه را آمده تا خبر گم شدن سلما را به صادق بدهد مشخص نیست.

عموی صادق بنا به چه دلایلی به دنبال صادق می‌آید و خبر گم شدن سلما را به او می‌دهد و حتی به نوعی سراغ سلما را از او می‌گیرد؟ مگر او بیشتر از مخاطب در جریان این رابطه است؟ مگر او بیشتر از مخاطب صادق را می‌شناسد؟ حال اگر بخواهیم به دنبال نشانه‌ای از عشق میان این‌دو، بگردیم خواب‌های صادق نیز آن‌چنان در روشن شدن موضوع کمکی نمی‌کنند. البته می‌توانستند نشانه‌هایی مبنی بر این اتفاق باشند.ذهنیت انسانی که در دنیای واقعی آن شخص عینیت یابند یا حداقل نشانه‌ای باشند ماقبل نشانه‌ای ملموس‌تر و عینی‌تر. که اگر اینطور هم باشد این دو اتفاق(خواب‌های صادق) خیلی دیر به وقوع می‌پیوندند و آنقدر زمان از دست رفته که نمی‌توان به موضوع عشق پرداخت. اگر هم همۀ اتفاق‌های ذکر شده را نشانه‌های عشق والاتری هم فرض کنیم باز اغراق کرده‌ایم.

و اما بعد از بیدار شدن صادق از خواب و خبر گم شدن سلما...

صادق بی اینکه لحظه‌ای فکر کند باز با عموی سلما همراه می‌شود. سلما گم شده است. و همه به دنبال سلما همه‌جا را می‌گردند.در چند سکانس بعد سلما که تا چند ساعت قبل لباس عزای پدر را به تن داشت با لباس سفیداز همان‌جایی سر درمی‌آورد که چندی قبل صادق آن‌جا بود و خوابش را می‌دید. نزدیک همان امامزاده. باز امامزاده در پس‌زمینه و چوپان ناظر  آدم‌هایی که از آن حوالی می‌گذرند.

چه تحولی در سلما ایجاد شده؟! این همان تحولی است که از هر شخصیتی در هر اثر دراماتیکی انتظار داریم؟ چه شد که سلما به این تحول(هرچند هم اندک) رسید؟چه مسیری را طی کرد و مخاطب نقطۀ آغازین این تحول را کجا فرض کند؟ نقطۀ «الف» منطقی مخاطب برای رسیدن به این نقطۀ «ب» کجاست؟

جویندگان عاقبت سلما را می‌یابند و شخصیت سلما کماکان چون قبل بلاتکلیف است. سلما همان سلمای قبل است زمانی که در دقایق آخر فیلم از خواب‌های همیشگی‌اش برای صادق می‌گوید.

و در پایان، صادق خانۀ سلما را بعد از بدرقۀ گرم اهل منزل ترک می‌کند و تیتراژ غیر منتظرۀ پایانی تماشاچی را متعجب‌تر از پیش بر صندلی میخکوب می‌کند.

ریتم فیلم کند است و هیچ ایرادی هم ندارد که کند باشد. چراکه ریتم باید در خدمت موضوع و سوژه و در کل در خدمت قصه باشد. اما تمپوی کندتر از حد معمول است که این توجیه را زیر سوال می‌برد و این کندی به طرز غیر معمولی آزار دهنده‌ می‌شود.

اما در کنار همۀ موارد ذکر شده بی انصافی است اگر از انتخاب درست لوکیشن‌ها، از تنوع بصری و رنگ‌های چشم نواز به کار رفته در صحنه و لباس بازیگران فیلم یادی نشود. شاید بتوان «‌«سیب و سلما»‌« را یکی از آثار خوب محمدهادی فدوی به حساب آورد که طراحی صحنه و لباسِ آثاری چون: شیر تو شیر، سنگ اول و گل یخ، را در کارنامه خود دارد به جز طراحی صحنه و لباس، نقاش نیز هست و به طور یقین تخصص او در نقاشی در طراحی و انتخاب رنگ‌ها و چیدمان صحنۀ««سیب و سلما»» بی تاثیر نبوده است.

با آرزوی موفقیت برای گروه سازنده به ویژه نویسنده، سید‌ناصر هاشم‌زاده،نویسندۀ فیلم‌نامه‌هایی چون «بید مجنون» و «آواز گنجشک‌ها» و حبیب الله بهمنی کارگردان خوب کشورمان  و به امید دیدن آثار بهتر از او.

وحید خانه‌ساز

مقاله‌ای از مراد فرهادپور

  • به نقل از روزنامه شرق. شماره 1557چهارشنبه,31 خرداد 1391
  • مقاله‌اي از «مراد فرهادپور»
  • نيچه، داستايوسكي، نهيليسم

  • «داستايوسكي» نويسنده‌‌اي است كه به نظر بسياري از «منتقدان و خوانندگان ايده‌هاي انتزاعي در رمان‌هايش تبديل به گوشت و خون مي‌شود و در قالب انسان‌هاي زنده تجسم پيدا مي‌كند. بارزترين مثال آن هم تجسم ايده نهيليسم است. اين نكته محدود به داستايوسكي نيست بلكه در كل رمان‌هاي روسي ديده مي‌شود. در «شنل» گوگول با ايده «انسان كوچك» روبه‌رو هستيم، در «ابلوموف» گونچاروف خستگي در ملال اشرافيت به چشم مي‌خورد و همين‌طور مفهوم «آدم زيادي» كه در آثار تورگنيف مشهود است. وجود ايده‌هاي انتزاعي در آثار ادبي خود محصول روبه‌رو شدن از بيرونِ جوامع عقب‌افتاده با مدرنيته است كه باعث ايجاد نوعي اشتياق و وسواس بيش از حد نسبت به فلسفه و مفاهيم انتزاعي مي‌شود. اين در تاريخ كشور خود ما نيز به چشم مي‌آيد كه اصولا به نوعي مدرنيزم و مدرنيسم ساخته‌شده در خيال برمي‌گردد. در روسيه حتي ماركسيسم عمل‌گراي لنيني هم ريشه در انديشه‌هاي يك فيلسوف مثل «پلخانف» دارد. تفاوت روسيه با ديگر كشورهايي كه با مدرنيته روبه‌رو شده‌اند، اين بوده كه حامل اين مفاهيم انتزاعي، رمان بوده است. ايده نهيليسم را مي‌توان از طريق شخصيت‌هاي داستان‌هاي داستايوسكي مانند راسكلنيكف «جنايت و مكافات»، ايوان كارامازوف در «برادران كارامازوف»، استاوروگين و قهرمان رمان «يادداشت‌هاي زيرزميني» پي گرفت. از طريق راه‌حل‌هاي داستايوسكي در تقابل با ايده نهيليسم مي‌توان به اين ايده نزديك شد. من در داستايوسكي دو راه‌حل را در اين زمينه پيدا كرده‌ام. يكي از اين راه‌حل‌ها به «جبران از دست رفتن ايمان فردي» برمي‌گردد. از اين ديدگاه مي‌توان گفت كه واقعا نهيليسم، به نوعي، از دست دادن ايمان فردي است و پاسخ داستايوسكي هم به آن «بازيابي» است. شكل از دست رفتن اين ايمان مسيحي شكلي قرن نوزدهمي در جامعه نيمه‌مدرنيزه‌ است. اين شكل از دست دادن ايمان با آن چيزي كه در قرن هجدهم فرانسه سراغ داريم تفاوت دارد. عمده اينها هم به «رنج بشري» برمي‌گردد. بهترين نمونه آن را ما در شخصيت ايوان كارامازوف مي‌بينيم. حساسيت وي به رنج بچه‌ها و مساله خير و شر و الهيات نشانگر همين موضوع است. اين مسايل، مسايلي است كه شخصيت‌هاي داستايوسكي در سطوح مختلف با آنها روبه‌رو مي‌شوند، آنان را دچار اضطراب وجودي مي‌كند و در نتيجه ايمان‌شان را از دست مي‌دهند. نقطه مقابل راه‌حل داستايوسكي هم به كتاب معروف در الهيات مسيحي يعني «تقليد از مسيح» برمي‌گردد. براي مثال مي‌توان به شخصيت «سونيا» در جنايت و مكافات اشاره كرد كه تيپ معروفي است از «روسپي مقدس.» سونيا به تناقض‌ها و رنج‌هاي زندگي تن مي‌دهد و در مقابل براساس ايثار و فداكاري خودفروشي را به جان مي‌خرد. بخشايش مشتريانش و كساني كه اين شر را بر او روا مي‌دارند جزيي از ذهنيتش است. نمونه ديگر «پرنس ميشكين» است. وي واجد خيلي از خصوصيات مسيح‌گونه است. شخصيت ميشكين داراي دو وجهي است كه خيلي آن را نمي‌شود در نهيليسم و راه‌حل آن خلاصه كرد. در رمان «ابله» نوعي بازيابي دوباره كودكي و فضايل آن براي ملت روس به چشم مي‌خورد. ملت روس ملتي است كه در برخورد با مدرنيته دوران بلوغ را پشت سر مي‌گذارد و دچار بحران و شور است. بُعد ديگر رمان ابله همين برخورد و بحران بلوغ است ولي عملا مي‌بينيم كه ميشكين، به عنوان مسيح، چندان موفق نيست و در راه بازيابي كودكي هم شكست مي‌خورد. مهم‌ترين نمود آن اين است كه در قالب مسيح تبديل به يك ابله شده است. كودكي‌اش هم خارج از روسيه است و در پايان رمان هم مي‌بينيم كه به همان سوييس و بيماري‌اش مي‌گردد. بعد از ميشكين به تكرار ساختن يك شخصيت مسيح‌گونه مي‌رسيم كه البته اين خود يكي از دلايل شكست شخصيت وي است. اين طرح درباره «آليوشا» در رمان برادران كارامازوف دوباره تكرار مي‌شود. اين بار تلاش مي‌شود مسيح واقعي‌تر و از بسياري جهات پيچيده‌تر ساخته شود. عشق او به همه، بخشايش‌اش و در خود گرفتن رنج ديگران همه نمودهايي از مسيح‌وار بودن است. نقطه اوج يكي شدن او با مسيح در جايي است كه درست همان پاسخي را كه مسيح به مفتش اعظم مي‌دهد او به برادرش در مقابل معماي رنج بشري مي‌دهد. شخصيت آليوشا پيچيده‌تر از پرنس ميشكين است. اولا كه از بلاهت در آليوشا خبري نيست و ثانيا معصوميتش ذاتي و ناشي از بيماري نيست. در جاهايي او به روياهاي گناه‌آلودش اشاره مي‌كند. در كل آليوشا نسبت به محيط اطرافش پيوند بيشتري دارد و حالت تك‌بعدي پرنس ميشكين را ندارد. در مورد جدايي آليوشا از جامعه روسي بايد گفت اگرچه خود وي به رفتن به صومعه و راهب شدن تمايل دارد ولي از قضا مرادش او را از اين كار منع مي‌كند و از او مي‌خواهد كه رسالتش را به عنوان يك چهره مسيح‌گونه در بين مردم ادامه دهد. نكته مهم ديگر اين است كه آليوشا در رابطه‌اش با بچه‌ها نسخه پيروز را در مقابل ميشكين دارد. اگر بپذيريم كه يكي از مضامين پنهان رمان ابله، بازيابي مجدد كودكي و فضايل آن براي روسيه بوده است عمدتا از طريق آليوشا با آن روبه‌رو هستيم. كتاب با جمع شدن بچه‌ها دور آليوشا و سه بار هورا كشيدن برايش پايان مي‌پذيرد.
    راه حل دوم داستايوسكي در قبال نهيليسم، ناشي از «از دست رفتن رابطه فرد با سرزمين و خاك» است كه اين خود، به نوعي، «بي‌ريشه شدن» است. موضوع اصلي هم اينجا همان ايده «سرزمين مقدس روس» است. اينجا ديگر مسيحيت نه به عنوان شكلي از ايمان فردي و وجودي بلكه به عنوان شكلي از زندگي و اجتماع و زيست‌جهان و تجربه عمومي همگاني تجسم پيدا مي‌كند و داستايوسكي اروپاي غربي و نوع مسيحيت آنجا، يعني پروتستانتيزم و كاتاليزيسم، را به عنوان انحراف رد و آن را كاملا تبديل به ستايش از سرزمين مقدس روسيه به عنوان حقيقت مسيحيت مي‌كند. او روسيه را به عنوان يك نمونه يا سرمشق در نظر مي‌گيرد كه مي‌تواند هم كشورهاي شرقي و هم اروپا را نجات دهد. البته طنز تاريخي نيز اين است كه بعدها لنين آن را به عنوان مثالي پيش‌روي اروپا و شرق گذاشت. در اينجا مي‌توان نوعي نزديكي بين مسيحيت آنارشيستي تولستوي و آنچه داستايوسكي مي‌گويد مشاهده كرد. اين امر در قالب ستايش از موژيك‌‌ها و ستايش‌ از زندگي دهقانان و همبستگي و عشق آنها به يكديگر و نزديكي‌شان به خاك و پيوندشان با سنت و زندگي ماقبل‌ مدرن جلوه‌گر مي‌شود. راه‌حل دوم با اينكه در همه آثارش به چشم مي‌‌خورد ولي بعد از تبعيد به سيبري اين قضيه پررنگ‌تر مي‌شود. داستايوسكي تا قبل از آن يك روشنفكر شهري است كه با پاسكال و نيچه و اگزيستانسياليست‌ها سرو كار دارد ولي بعدا با فقرا و محكومان به مدت چهار سال در شرايط سختي زندگي مي‌كند و در نتيجه نظرات سياسي و اجتماعي‌اش هم عوض مي‌شود و به سوي نوعي پوپوليسم روسي و اسلاوگرايي سوق پيدا مي‌كند و چهره داستايوسكي مرتجع ساخته مي‌شود. بعدا خواهيم ديد كه قضيه بسيار پيچيده‌تر و ديالكتيكي‌تر از اين تفسير يك‌سويه است. اگر بخواهيم راه‌حل «بازگشت به اجتماع» را به‌عنوان راه‌حلي در برابر نهيليسم مطرح كنيم، مي‌توان مثال‌هايي را طرح كرد. مثال‌هاي سلبي آن در چهره نهيليست‌هاي معروف داستان‌هاي داستايوسكي معلوم است. «راسكلينكف» از محيطي اجتماعي‌تر (شهرستان) و از دل يك زندگي خانوادگي برخاسته و يك زندگي تنها و منزوي را در شهري انتزاعي مثل پترزبورگ پي‌ مي‌گيرد. او به تلاطم مدرنيته پرتاب شده است. يا استاوروگين در «جن‌زدگان» مثال بارز ديگري است. اين رمان با آيه‌اي از انجيل شروع مي‌شود:
    «آنها كه نه سردند نه گرم... نه ايمان دارند و نه بي‌ايمانند و بدتر از هر دو گروهند.» و «استاوروگين» شخصيتي از اين دست است. او از هر گونه زيست‌جهاني كنده شده و چنان بي‌ريشه شده كه ديگر هيچ‌گونه تمايلي حتي به شر هم ندارد. انقلابيوني كه داستايوسكي چهره‌اي مجنون از ايشان ساخته زنده‌تر از استاوروگين مي‌نمايند. چون در ايده‌هاي انتزاعي‌شان با شور و هيجان رفتار مي‌كنند. حتي تجاوزي به يك دختربچه كمتر فاقد انگيزه‌هاي ساديستي است و بيشتر مي‌توان گفت از سر ملال بوده است. اين مثال‌ها شخصيت‌هايي را توصيف مي‌كند كه از اجتماع كنده شده و به اين نهيليسم رسيده بودند. مثال‌هاي ايجابي آن در برابر اين نمونه‌هاي سلبي را مي‌توان اين‌گونه برشمرد: بهترين نمونه ديميتري در «برادران كارامازوف» است. البته بايد دانست كه مضمون «سرزمين مقدس روسيه» در اشكال غيرشخصيتي هم در داستان‌هاي داستايوسكي بروز مي‌يابد. اولين نكته در مورد «ديميتري» اسمش است. ديميتري از «دِمِتِر» مي‌آيد كه نهايتا به يك الهه يوناني (الهه طبيعت و زايندگي آن) برمي‌گردد. اين اسم نشان‌دهنده نزديكي وي به خاك و تعلقش به سرزمين مقدس روسيه است. ديميتري كلا از قبل رستگار است هر چند ظاهرش بسيار عجيب و غريب است. ديميتري به عنوان يك افسر نظامي بايد نماد مقابله با حقيقت موژيك‌ها باشد (آن چيزي كه در تولستوي هم مي‌بينم). اما اتفاقا همين افسر تزاري براي داستايوسكي نماد رستگاري است؛ رستگارشده‌اي به شيوه كاملا غيرروشنفكرانه و بدون ابهامات و تلاطمات فلسفي و تئولوژيكي كه در ايوان مي‌بينيم. ديميتري نقطه مقابل انسان معضله‌دار است (يعني همان چيزي كه لوكاچ به عنوان شخصيت اصلي رمان مطرح مي‌كند). لوكاچ به انسان معضله‌دار، «بي‌خانگي استعلايي» را نسبت مي‌دهد كه نقطه مقابل اين ويژگي در ديميتري به چشم مي‌خورد. بي‌خانگي استعلايي همان بي‌ريشگي و عدم پيوند با خاك است كه از نظر لوكاچ مساله اصلي انسان مدرن است. ديميتري با وجود اينكه متعلق به يك كاست افسري است ريشه‌هاي عميقي با خاك روسيه دارد. نزديكي وي با قشرهاي پايين روسيه فاقد هرگونه خودخواهي و نخوت است. ديميتري در مجموع كاملا در محيط است؛ آدمي است كه با وجود اينكه از طبقات بالا محسوب مي‌شود و حتي زبان فرانسه مي‌داند ولي شكل‌هاي نگاه منفي به غرب و ليبراليسم اصلا در ديميتري به چشم نمي‌خورد. داستايوسكي حتي تورگنيف را به عنوان نماينده آنها مورد تمسخر قرار مي‌دهد. در ديميتري نه ژست اشرافي و نه اطوار انتلكتوالي، هيچ يك ديده نمي‌شود. اگر از ديد روانكاوانه نگاه كنيم، مي‌بينيم كه در بين همه برادران از همه بيگناه‌تر است؛ البته اگر با ديدي روانكاوانه و نه شرلوك هولمزي به او نگاه كنيم. ديميتري مثال ايجابي نحوه مقابله با نهيليسم از ديد ريشه‌دار بودن و بازگشت به خاك و سرزمين مقدس روسيه است. من به راه اول برمي‌گردم. صرف به وجود آمدن شخصيت آليوشا در رمان ابله خود نشان شكست اين راه‌حل بود. ظاهرا آليوشا شخصيت موفقي است كه در پايان رمان به عنوان نماد مسيح مي‌شود. او حتي در بازيابي فضايل كودكي هم موفق بوده است. ولي اين‌گونه موفقيت‌ها در آثار داستايوسكي هميشه گمراه‌كننده است. آن مازوخيسمي كه داستايوسكي در خودش دارد و در شخصيت‌هاي داستان‌هايش هم به چشم مي‌خورد در آليوشا هم هست كه با يك لگد، دستاوردهايشان را كنار مي‌گذارند. شايد اگر اين را با شخصيت پدر سرگئي تولستوي مقايسه كنيم همه چيز بهتر روشن شود. در آنجا ما يك افسر تزاري داريم كه از افسر بودن به عنوان يك كاست پرنخوتِ ستمگر خود را جدا مي‌كند و راهب مي‌شود. بعد از مدتي به دليل حوادثي كه پيش مي‌آيد از سلك رهبانيت هم بيرون مي‌آيد و به عنوان يك فرد گمنام به سيبري مي‌رود و از طريق كمك به مردم و زندگي در كنار دهقانان فقير سيبري به حياتش ادامه مي‌دهد و در واقع در آنجاست كه رستگار مي‌شود. در سرنوشت آليوشا چنين چيزي ديده نمي‌شود. بريدن او از صومعه به معني رفتنش به ميان موژيك‌ها نيست و مهم‌تر از همه مي‌بينيم در يادداشت‌هايي كه براي ادامه‌اش داستايوسكي نوشته است دوباره همان ماجراي بيرحمي‌هاي هميشگي خود داستايوسكي منعكس مي‌شود. يعني اگر اين داستان ادامه پيدا مي‌كرد قرار بر اين بود كه آليوشا دوباره به يك تروريست انقلابي تبديل شود و ايمانش را از دست بدهد. يعني نقطه مقابل تصوير مسيح‌گونه. نهايتا مي‌توان گفت كه در مورد آليوشا با شكست مواجه مي‌شويم. اما در مورد شكست راه‌حل‌هاي بازگشت به مسيحيت به عنوان شكلي از زندگي بايد گفت كه بايد از حالت شخصيتي خارج شويم و قضيه را كاملا به صورت خود ايده «سرزمين مقدس روسيه» در كتاب «جنايت و مكافات» دنبال كنيم. در آنجا مي‌بينيم كه اين مضمون به صراحت بيان مي‌شود كه شرط رستگاري و بخشيده شدن راسكلنيكف اعتراف در برابر همه است. صرف اعتراف به پليس يا در دادگاه هم كافي نيست بلكه آن‌طور كه سونيا مي‌گويد راسكلنيكف بايد به ميدان شهر برود و زانو بزند و سجده كند و خاك مقدس روسيه را ببوسد تا دوباره پيوندش با آن برقرار شود و در برابر همه افراد عادي به جنايتش اعتراف كند. در واقع اين نوعي فرآيند «آيين تشرف» است و سونيا هم به عنوان عامل رستگاركننده راسكلنيكف او را به اين سمت سوق مي‌دهد. البته شكست قضيه هم اينجا متبلور مي‌شود. داستايوسكي خود مي‌گويد كه راسكلنيكف اعتراف كرده و رفته است ولي خودِ اين دوباره برقراركردن ريشه و بازگشت به اجتماع چگونه مي‌تواند يك فرد را در زندگي مدرن بازسازي كند و آيا اين واقعا يك راه‌حل نهايي و قاطع در مقابل نهيليسم است؟ كتاب با اين مضمون پايان مي‌پذيرد كه داستان رستگاري راسكلنيكف داستان ديگري است كه بايد در كتاب ديگري به آن پرداخت كه البته داستايوسكي هيچ‌گاه به آن نپرداخت. درواقع او هيچ‌وقت نمي‌تواند اين راه‌حل را به شكل مشخص و ايجابي توجيه كند. پس در هر دو مورد و هر دو راه‌حل در برابر نهيليسم شكست مي‌خورد و اين را خود داستايوسكي هم بيان مي‌كند و به صورت ضمني و حتي، گاهي مواقع، صريح نسبت به اين قضيه آگاه است و همين آگاهي است كه ما را به سويه ديالكتيكي داستايوسكي مي‌كشاند و نهايتا او را به بحث نيچه و نهيليسم پيوند مي‌دهد.
    در آثار داستايوسكي، در نحوه بسط اين دو راه‌حل، جنبه‌هاي ديالكتيكي مشهود است. داستايوسكي هيچ‌گاه نتوانست خودش را از تجربه شهري به‌طور كامل جدا كند و به راه‌حل تولستويي بازگشت به ده و رفتن به سمت موژيك‌ها حتي در بطن رمان‌هايش عمل كند. بنابراين در مجموع برخوردش نسبت به زندگي مدرن به مراتب ديالكتيكي‌تر و پيچيده‌تر از برچسب ارتجاعي و سنت‌گراست كه از نظر سياسي مي‌شود به وي زد. داستايوسكي راه‌حل‌هايش را به عنوان پاسخي مسيحي به نهيليسم (به عنوان نوعي ازدست رفتن مسيحيت) در قالب ايمان فردي و زندگي جمعي مطرح مي‌كند و خودش هم آنها را شكست مي‌دهد. شكست هم اينجا ديالكتيكي است. شكست اين راه‌حل‌ها در خودشان منعكس مي‌شود و دوباره همان تناقض‌ها را ايجاد مي‌كند. همان‌طور كه نيچه گفته بود نهيليسم نتيجه شكست مسيحيت نيست كه ما با مقابله با اين شكست و احياي مسيحيت بتوانيم بر آن غلبه كنيم. نهيليسم نتيجه پيروزي ارزش‌هاي مسيحي است. به همين علت هم در خود داستايوسكي احياي اين ارزش‌ها به شكل تغييرنيافته، نه فرد و نه جامعه را از منطق نهيليسم خارج نمي‌كند. بازگشت به ارزش‌هاي مسيحي يعني بازگشت به منطق نهيليسم و تكرار خود ماجراي نهيليسم. براي همين اين راه‌حل‌ها به عنوان راه‌حل‌هاي غايي و نهايي به جايي نمي‌رسند و شكست مي‌خورند. حرف اساسي نيچه هم دقيقا همين است كه دنبال كردن ارزش‌هاي غايي در قالب حقيقت يا ايمان يا بنياد متافيزيكيِ غايي، به نهيليسم ختم مي‌شود. افلاطون حقيقت را اصل مي‌كند و مسيحيت از ديد نيچه نوعي افلاطون‌گرايي عاميانه است. اين جست‌وجوي حقيقت درست همان چيزي است كه زيرپاي الهيات مسيحي را مي‌زند! از اين نظر توصيف نيچه كاملا با تحول تاريخي خواناست. اين تصوري كه ما يك‌سري حقيقت با بنيان سفت و محكم داريم كه ارزش‌هايي هم بر آنها مبتني است و كسي هم توان تغيير ندارد امروزه ديگر كامل فروپاشيده شده و جالب اينجاست كه اين فروپاشي توسط خود منطق حقيقت و حقيقت‌جويي اتفاق مي‌افتد. نيچه هم معتقد است كه ارزش‌هاي متافيزيكي با بنياد غايي محكم و غيرتاريخي و بري از تنش و تناقض از بين رفته است و نه هرگونه ارزشي. آنچه اتفاق مي‌افتد نوعي پذيرش رخداد است؛ مساله پذيرش تصادف و تن سپردن به آن. دلوز مي‌گويد ما بايد لايق آنچه كه بر ما رخ مي‌دهد، باشيم. يعني ما خودمان منشاء رخداد باشيم نه به عنوان سوژه‌اي كه از قبل تصميم به اجراي اين رخداد داشته است. كه اين همان منطق حقيقت‌جويي متافيزيكي است. ما بايد لايق مصيبت‌ها و بلاهايي كه سرمان مي‌آيد، باشيم. اين يعني پذيرش نهيليسم به شكل مثبت و غيرانفعالي كه نيچه از آن حرف مي‌زند. اين همان پذيرش بازي است. ما تاس را پرتاب مي‌كنيم و تاس‌ها دوباره براي پرتاب ديگري سوي من بازمي‌گردند. ما از پذيرش زندگي كردن بر لبه مغاك در كنار همه ترديدها، شكاف‌ها، تناقض‌ها بدون جست‌وجوي يك امنيت كاذب در قالب هرگونه توجيه متافيزيكي جهان چاره‌اي نداريم. نكته ديگري كه دلوز از قول يك نويسنده فرانسوي نقل مي‌كند اين است كه «زخم من قبل از من وجود داشت من به دنيا آمدم تا به آن تجسم ببخشم.» اين هم همان پذيرش رخداد است. در اينجاست كه ما خودمان تجسم نهيليسم مي‌شويم و از طريق پذيرش رخداد نهيليسم بر خودمان بر آن غلبه مي‌كنيم و با همان عشق به تقديري مي‌رسيم كه نيچه از آن ياد مي‌كند؛ تقديري كه همان تاييد ارزش‌هاي غيرمتافيزيكي و بدون بنيان در قالب نوعي نهيليسم مثبت است. در شكل تئوريك آن مي‌توان گفت تاييد وجود شكاف و تناقض در جهان، در زبان و در سوژه. اگر بخواهم اين را به قسمتي از رمان داستايوسكي وصل كنم شايد بهترين كار اين باشد كه اين را به تجربه ايوان وصل كنيم. نكته اصلي در تجربه ايوان كارامازوف، تن ندادن به شكاف دروني‌اش است. در واقع حاضر نيست بپذيرد كه ميل به كشتن پدر در خودش نيز هست. حاضر نيست بپذيرد كه برادر ناتني‌اش پيام او را (به قول لاكان) به شكل معكوس و حقيقي به وي برمي‌گرداند. پيام اسمردياكوف به ايوان اين است كه تو مي‌خواستي پدرت را بكشي و من اين كار را براي تو انجام دادم. اين در واقع همان مضمون انتقال گناه است كه در روانكاوي لاكاني زياد با آن روبه‌روييم. دقيقا جايي كه به قول ژيژك بين كارآگاه و روانكاو فرق هست. كارآگاه از ميان همه متهمان دست روي يكي مي‌گذارد، در حالي كه روانكاو همه جمع را داراي انگيزه و خواست، فرضا قتل، مي‌داند و مهم نيست كه چه كسي كشته است. چون با توجه به ميل كشتن و انتقال گناه همگي قاتلند. پذيرش گناه و پذيرش ميل به اين كشتن نكته‌اي است كه ايوان از تن دادن به آن مي‌گريزد. اگر ايوان اين مساله را مي‌پذيرفت و به وجود شكاف در خودش تن مي‌داد و مي‌توانست آن را به سطح آگاهي خودش بياورد ديگر انتقال گناهي صورت نمي‌پذيرفت. خودش گناه را در درون خودش تجربه مي‌كرد و شايد كه اين گناه اتفاق نمي‌افتاد. ايوان به عنوان يك فرد مدرن بايد حضور تضادها در لايه‌هاي دروني نسل خودش را در قالب ميل به پدركشي تشخيص مي‌داد و اين شايد او را از اينكه قرباني منفعل نهيليسم باشد، خارج مي‌كرد.
  • منبع: http://sharghnewspaper.ir

واقعا «ري برادبري» مرده است؟

  • به نقل از روزنامه شرق شماره 1550. دوشنبه,22 خرداد 1391
  • واقعا «ري برادبري» مرده است؟
  • پرويز دوايي

  • «البته كه هنوز غم و حسرت (نوستالژي) بچگي‌هايم را دارم! همچه كه شروع به بزرگ‌شدن كردي با مسايلي روبه‌رو مي‌شوي كه از عهده‌شان برنمي‌آيي...
    به بچه‌هاي اين دنيا مديونم. چون كه خودم هرگز بزرگ نشده‌ام، كتاب‌هايم خود به خود تعدادي براي بچه‌هاست.»
    جملات بالا را يك كودك نوشته يا يك پيرمرد؟ حالا بايد بنويسيم يك پيرمردي كه در اصل يك پسربچه 10 يا نهايتا 12 ساله بوده، ظاهرا مُرد. اما چه كسي باور مي‌كند؟ حرف بزرگ او در «فارنهايت 451» يعني كتاب‌سوزي تا هميشه تاريخ خواهد ماند اما خب تا كلمه‌هاي او هستند، پس او هم زنده است. «ري برادبري» بي‌دريغ تا دم آخر عاشق قهرمان‌ها و قصه‌ها ماند و قهرمان‌هايش از آدم‌هاي زنده، زنده‌تر بودند. بارها گفته بود: «اگر در 12 سالگي كتاب‌هاي تارزان را از من مي‌گرفتند، مي‌مُردم!» خيلي‌ها مي‌كوشند كه روح آدم را بكشند: «تو تارزان مي‌خواني و باك راجرز جمع مي‌كني؟ اي بدبخت عقب‌مانده بي‌سواد!» كشتن روح آدم، يعني كشتن همه وجود او. مي‌شود هم برنارد شاو خواند و هم جيمز باند. چرا بايد از خواندن ادبيات جيمز باند خجالت كشيد؟ آن كتاب‌هاي اوليه اگر هم-به زعم كساني- ادبيات «جدّي» نبودند، ‌برانگيزاننده عشق و تخيل بودند، كه از مهم‌ترين انگيزه‌هاست...»
    و كسي كه اين سطرها را مي‌نويسد مسلما هرگز نمي‌ميرد! اين را پيرمردي گواهي مي‌دهد كه هنوز خودش نوجواني‌اش را تمام نكرده... او بود كه به امثال من جرأت داد تا قهرمان‌هاي كودكي‌مان را تا هميشه قهرمان بدانيم و با آن‌ها زندگي كنيم. او اصلا علت نويسنده شدنش را چنين مي‌داند: «... يك علت نويسنده شدنم آن بود كه از نوميدي و تلخي و اندوه دنياي واقعي به درون اميدي بگريزم كه با تخيل‌ام مي‌توانستم بيافرينم...»
    در مراحل پاياني عمرش در كنار تاكيد بر اينكه هميشه براي دل خويش و آن چيزي را نوشته است كه خود دوست دارد كه بخواند، اضافه مي‌كند كه «هرچه در زندگي بوده‌ام، حاصل آن چيزي است كه در 12 يا 13 سالگي‌ بودم... در نهايت، پيرمردي هستم كه هنوز و هم‌چنان كودكي در درون خود دارد!» آيا واقعا او مُرده است؟ چه كسي باور مي‌كند؟ 
  • منبع: http://sharghnewspaper.ir/ 




هواشناسی

هواشناسی..               


دوری و  این هوایِ  دوری تو!....

و این هوا یعنی مه.....

یعنی باد!..

یعنی خاک!...

یعنی خون!........

یعنی بغض!....

بغـــــــــــــــــــــــض یعنی دوری.                                          

یک بغض یعنی این‌هوا دوری.....!

خوب  بود اگر خانه ات را بلد بودم....

و خوب بود اگر کوچه ات

در این حوالی بود

                 و آنقدر دور نبود....

و خوب بود...

خیلی خوب می‌شد اگر یکی از کوچه های خرمشهر توی تهران بود....

و جنگ بود !...

نه جنگ.

این جنگ نه....!

جنگ من با خودم به بیرونم فوران میکرد کاش........

و کوچه ات پراز مین بود

                                و من نمیدانستم !...

از آن مین های که آدم را زمین گیر میکند فقط !

تا زمین گیر تو باشم.

تا پای رفتنی نباشد...

تا اصلأ رفتنی نباشد و ....

خوب بود اگر تو از پنجره ...

فقط از پنجره....

طوری که پرده‌ی مخمل حجابت شود.

و من از لای شاخه های تاک عریان حیاطتان

                                                    تو  را.......

و لبخندت میوه‌ای شود بر شاخه‌ها و من...

و من...

من و تاک و لبخند.

لب و تاک و من‌خند و تو....

 لبخندیدن تو!

لبخندیدن تو و نجات من.......

 و تمام می‌شد ...

                        جنگ ومن....!!

حالا دانستی؟

که  این‌هوا دوری،  یعنی چه؟......

                                      وحید خانه‌ساز

های کو

هایکو


با پفی خاموشش کن.

ترسم از تاریکی نبود.

ترسم از تنهایی بود!

وحید خانه‌ساز

داستانی از غزاله علیزاده




جزیره

داستانی ازغزاله علیزاده



فصل اول

بهزاد پيش از خواب ياد جزيره افتاد. صبح پس از ديدن نسترن گفت: «بيا برويم آشوراده، ده سال پيش وقتي تو هم اينجا بودي، من با دسته‌ي – به قول خودت - «وحشي‌ها» سري به جزيره زدم. چه دوراني! يادش بخير؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جواني، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چيز برايم عجيب بود. حالا مي‌خواهم بدانم آنجا چه تغييري كرده، مثل ما عوض شده يا هنوز تر و تازه است؟»

دختر دست‌ها را در هم فرو برد، روي نوك پا ايستاد: «كي مي‌رويم؟»

«خيلي زود.»

حوالي ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدريجا ابري شد. در بندر شاه، كجبار، روي بام‌هاي سفالي، گندم‌زارهاي درو شده، شيرواني‌ها و ناودان‌ها بارش آغاز كرد. خيابان‌ها خلوت شد و گاه دسته‌هايي از زنان، شال ارغواني بر سر، گونه‌ها برآمده، چهره‌ها به تردي نان گرده‌ي تازه، از خم خيابان‌ها و كوچه‌ها دوان مي‌گذشتند. نسترن پيشاني را تكيه داد به شيشه‌ي سواري: «حتا چشم‌هاي پيرزن‌ها هم مي‌درخشد! كاش ساكن اينجا بوديم.»

بهزاد، سر پيچ، چرخشي به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال مي‌شدي؛ مگر كار به دادت مي‌رسيد، كار سخت و دائمي. گاهي حسرت اينجور زندگي را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشت‌ها را از هم گشود) يكي شدن با خاك و باران و آفتاب، اتكا به قدرت دست‌ها، خيش زدن و بذر پاشيدن، زماني دراز به انتظار رويش گياه نشستن؛ شب‌ها از زور خستگي به خوابي سنگين فرو رفتن، بي كابوس و بي رويا. حيف، نه همت و نه عادت داريم.»

رسيدند كنار ساحل. بهزاد سواري را نگه داشت، چتر را برداشت و پياده شدند. رو به زمين ماسه‌يي دويدند. ريل‌هاي خط آهني، بي مبدا و بي مقصد، بين علف‌ها قطع مي‌شد. قطاري اسقاط، دريچه‌ها شكسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.

بهزاد انگشت‌ها را بالا آورد: «رسيده به آخر دنيا. آنقدر صبر كرده تا بين شكاف‌هايش علف سبز شده، مثل كسي كه تمام عمرش را صرف رويايي ناتمام كرده.»

دختر در پناه چتر تيره لبخند زد، دندان‌ها و چشم‌ها درخشيد: «چرخ‌هايش از كار افتاده، فرو رفته توي زمين، مثل اسكلت شده. بايد آنقدر بماند تا گرد شود.»

بهزاد ابرو در هم كشيد: «بله، مثل من.»
***

فصل دوم

مردي جوان، بلندبالا و ورزيده، دست‌ها سياه از روغن موتور، به طرف آن‌ها آمد: «قايق مي‌خواهيد؟»

بهزاد به چشم‌هاي آبي و كلاه كپي مرد نگاه كرد، با شوق جواب داد: «پيدا مي‌شود؟ شما داريد؟»

مرد سر را به تاييد تكان داد: «من تعميركارم، قايق را رفيقم دارد. مخصوص بردن آب به جزيره است. آب شيرين در جزيره پيدا نمي‌شود. همراهش مسافر هم مي‌برد.»

بهزاد رو به دريا برگشت. در اسكله، قايقي بيضي پهلو گرفته بود – آهن‌پاره‌يي زنگ‌خورده، حافظ دو حوضچه‌ي پرآب. گروهي پيرمرد سرخ‌گونه و ريش سفيد، لب مخزن‌ها چندك زده بودند و سيگار مي‌كشيدند.

بهزاد پلك‌ها را به هم زد: «قايق همين است؟»

جوان سر جنباند: «نترسيد! همه سوارش مي‌شوند.»

مرد رو به نسترن كرد: «نظر تو چيست؟»

نسترن دست‌ها را به هم زد: «خيلي جذاب است!»

بهزاد از جوان پرسيد: «غرق نمي‌شويم؟»

جوان به قهقه خنديد، دندان‌هاي محكم او بين لب‌هاي گوشتي كبود درخشيد.

بهزاد چتر را بست: «چطور سوار مي‌شوند؟»

مرد سوت‌زنان سراشيبي را پايين رفت، نسترن و بهزاد از پي‌اش. الواري ساحل را به قايق متصل مي‌كرد. جوان داد كشيد: «برويد پايين!»

چوب، خيس و خزه‌بسته بود و با تكان آب مي‌لرزيد. نسترن كفش‌ها را درآورد، پا روي تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جيغي كشيد و خنديد. سر پيرمرد‌ها رو به او چرخيد. نزديك‌ترين آن‌ها فرياد كشيد: «يواش يواش بيا! تا چشم به هم بزني، رسيده‌اي به قايق.»

دختر دست‌ها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: «خيلي چپ و راست مي‌رود، نمي‌توانم تعادلم را حفظ كنم.»

مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هيچ طور نمي‌شود.»

نسترن لب را گاز گرفت. آستين‌هاي نازك او مثل بال‌هاي پروانه بالا و پايين مي‌رفت، سربند حرير دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستي زد و پايين سريد، نزديك حوضچه لغزيد، ديرك خيس و زنگ‌خورده را محكم چسبيد: «آخ خدا! موفق شدم. از بندبازي چيزي كم نداشت.»

مردهاي پير خنديدند: «اين كار هرروز ماست.»

دختر نفس عميقي كشيد: «خيلي شجاعت داريد! اگر پايتان بلغزد، با سر توي آب مي افتيد.»

يكي از بين آن‌ها گفت: «الوار ضخيم و محكمي‌ست. هيچكس را نمي‌اندازد، حتا زن حامله.»

بهزاد چتر و كفش‌هاي جيرش را پرت كرد درون قايق. تخته زير قدم‌هاي او نرم‌نرم مي‌لرزيد. لولاهاي پر غژاغژ بالا و پايين مي‌رفتند. جوان انديشيد: «اگر افتادم، شايد لاستيك بادكرده‌يي داشته باشند.» رفت و پا بر سطح قايق گذاشت، سكندري خوران كنار حوضچه ايستاد. دختر بازوي او را گرفت. تصوير آن‌ها بر سطح آب حوضچه مي‌لرزيد. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهي شد: «هر طرف نگاه مي‌كني، آب، بيرون و تو. شبيه روياست. (دست زير قطره‌هاي باران گرفت) آسمان و دريا و حوضچه، افسوس كه آبشش نداريم. اين پيرمردها دارند؟ صورت‌هاي آرامشان اينطور نشان مي‌دهد.»

نسترن كفش‌ها را پوشيد، به ريش‌سفيدها نگاه كرد؛ سر رو به آسمان تيره گرفته بودند، از پلك، بناگوش و موهاي تنك آن‌ها آب مي‌شريد، چشم‌هاي كدر، خيره به ابرها. پرسيد: «كجا بنشينم؟»

كسي جواب داد: «براي نشستن جا نيست. كنار ديرك بايستيد.»

بهزاد پيش آمد: «در تمام راه؟!»

«سه ربع ساعت بيشتر نيست، (پسِ سر را خاراند) يا روي زمين بنشينيد.»

بهزاد نگاه كرد به كف قايق: «چيزي از حوضچه كم ندارد!»

مخاطبانش خنديدند: «همه جا خيس است.»

گروهي زن پرهياهو، سبدهاي مرغ زنده و تخم‌مرغ در دست، به چابكي از تخته پايين پريدند، در انتهاي قايق شانه به شانه نشستند. گردن مرغ‌ها خم شد و سر زير بال بردند. زن‌ها بي‌وقفه با لهجه‌يي ناآشنا حرف مي‌زدند. ريش‌سفيدها گوش تيز مي‌كردند؛ حضور بهزاد و نسترن از ياد رفته بود، در فاصله‌ي دو حوضچه به ستوني تكيه دادند.
***

فصل سوم

به نشان آغاز حركت، قايق پيش و پس رفت. در فرصت نهايي گروهي كودك درون قايق پريدند، كيف‌هاي كهنه در دست، شلوار ورزشي‌هاي رنگباخته چسبيده به پاهاي لاغر. مردي چوان آن‌ها را همراهي مي‌كرد، عينكي دور سيمي به چشم و روزنامه‌يي خيس زير بازو داشت، خطوط چهره سخت و بي‌تغيير؛ بر ديركي آهني تكيه داد و روزنامه را باز كرد، در هواي گرگ و ميش غرق خواندن شد. قطره‌هاي ريز باران بر كاغذ فرو مي‌چكيد، مي‌شكفت و گسترده مي‌شد.

كودكان دور حوضچه‌ها مي‌دويدند و تا مرز سقوط در مخازن و درياي پرتلاطم جلو مي‌رفتند؛ هماهنگ با جست و خيزهاي پرخطر، نسترن گردن مي‌كشيد و دست بر دهان مي‌فشرد. سرانجام جوان عينكي سر از روي روزنامه برداشت، آن‌ها را با فريادي آرام كرد؛ بر صحن قايق نشستند، مشتي تخمه از جيب‌ها بيرون آوردند، مي‌شكستند و رو به دريا تف مي‌كردند.

قايق آماده‌ي حركت شد، لنگرزنان چپ و راست مي‌رفت، آب حوضچه‌ها را موج داد، پشنگ‌هايي بيرون لغزيد. گذرگاه تخته‌يي را تو كشيدند و گوشه‌ي قايق گذاشتند، چند مرد جوان به راستاي آن نشستند. سطح قايق پر از جمعيت بود.

نسترن كنار گوش بهزاد نجوا كرد: «دارد فرو مي‌رود، ترس برم داشته.»

مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: «نگاه كن بقيه چه خونسردند!»

دختر ابرو به هم كشيد: «به من مربوط نيست، شايد خل‌اند! وگرنه (نگاهي به دور و بر كرد، زورق چپ و راست مي‌شد و تا نيمه مي‌رفت زير آب) بايد با اين وضع بزنند به چاك!»

در مه و باران پيش رفتند، پس از مدتي پرهيب يك كشتي بي‌در و پيكر آشكار شد؛ وسط موج‌ها به گل نشسته بود، تنها و غربت‌زده، از گذشته‌يي دوردست، هم‌آغوش بادهاي سرد.

بهزاد چشم‌ها را تنگ كرد؛ دست سايبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تيرگي گرفت.

دختر چتر را بست: «چيزي شده؟»

جوان كشتي را نشان داد: «بايد تزاري باشد.»

«به خانه‌ي اشباح شبيه است.»

بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامه‌ي مرطوب را تا زد و در جيب گذاشت، شيشه‌هاي عينك را پاك كرد، برگشت و چشم دوخت به كشتي؛ انگار جزيي از دريا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نيست از كي به گل نشسته. مردم مي‌گويند هر شب كه دريا توفاني‌ست، تا صبح صداي گريه از كشتي به گوش مي‌رسد؛ زني سفيدپوش روي عرشه مي‌آيد و آوازي سوزناك مي‌خواند.»

چشم‌هاي بهزاد فراخ شد: «زني سفيدپوش؟!»

معلم خنديد: «من اين حرف‌هاي خرافي را باور نمي‌كنم. از ده سال پيش در جزيره ساكنم، به گوش خودم هيچ صدايي جز جوش و خروش توفان و موج‌ها نشنيده‌ام.»

چند قدم دورتر زني ميانسال اعتراض كرد: «همه شنيده‌اند، تمام اهل جزيره. فقط شما قبول نمي‌كنيد، چون كه وقت خواب پنبه در گوشتان مي‌گذاريد؛ مي‌دانيد چرا؟ مي‌ترسيد!»

جوان تا بناگوش سرخ شد: «كي مي‌ترسد؟ من؟ همه مي‌دانند در اين دنيا چيزي نيست كه باعث ترس حيدري شود، حتا ماموران دولتي. اما شما شايد از ترس، براي اين آهن‌پاره افسانه ساخته‌ايد. كاري ندارد، يك روز سوار قايق بشويد، برويد از نزديك بيينيد، فقط پوستش باقي مانده، مشتي فلز و چوب پوسيده.»

بهزاد به كشتي رو كرد؛ صداي غژاغژ لولاها در باد پراكنده مي‌شد، روي خيزاب‌ها چپ و راست مي‌رفت، قطره‌هاي كجبار، آن را نزديك و دور مي‌كرد؛ پشت دريچه‌هاي شكسته، گاه چلچراغي، آيينه‌يي، دسته‌ي برنجي دري، آونگ ساعتي برق مي‌زد و بي‌درنگ در سايه‌ها محو مي‌شد.

بهزاد پرهيب زن‌هاي افسونگر كشيده‌چشم و خرامان را، با كلاه‌هاي دوره‌دار، آويزه‌هاي تور و برق گوشواره‌ها در عرشه مي‌ديد؛ سودا و بي‌قراري آن‌ها را در تنگناي جسم احساس مي‌كرد. به ياد آسيه افتاد: چشم‌هاي غربت‌زده، نگاه تيره، كه در باد و مه مي‌شكست. سر را تكيه داد به ديرك زنگ‌خورده، پلك‌هاي خسته را بست. پره‌هاي بيني‌اش با نفس‌هايي گسسته مي‌لرزيد و رگ‌هاي شقيقه مي‌تپيد. ميله را چسبيد.

نسترن به او خيره شد، التهاب و رنگباختگي مرد هميشه حاصل گشت و واگشت ياد دوردست آسيه بود. دختر اين بازتاب‌ها را مي‌شناخت؛ بي‌درنگ پريشان مي‌شد و پشت خود را خالي مي‌ديد. برگشت و زل زد به كشتي: هيولايي مه گرفته، دور از دست و تهديدكننده، كه با نزديكي دور مي‌شد و با دوري نزديك. براي بهزاد شايد جلوه‌گر آسيه بود كه در فضاي خواب‌زده با جوهري غيرواقعي قد بر‌مي‌افراشت. پشت به كشتي و بهزاد كرد؛ هردو دور و ترسناك بودند. نياز به ارتباط با آدمي استوار و ساده داشت، رهايي از ورطه‌ي پيچاپيچ وهم، صداي پنبه‌يي خواب.
***

فصل چهارم

نسترن از معلم جزيره پرسيد: «جمعيت اينجا چقدر است؟»

مرد راست ايستاد و پاشنه‌ي كفش‌هاي كهنه را به هم زد: «حدود پانصد نفر، صد خانوار؛ بستگي به فصل دارد، در تابستان‌ها گاهي دو برابر مي‌شود. از تمام شهرها و روستاها مي‌آيند، براي تفريح چند روز مي‌مانند و باز مي‌روند.»

چشمان درخشان نسترن به او خيره بود، پوست شاداب گونه‌ها از نم باران و سرما به رنگ گلابي پاييزي؛ كشيده قد و ميان‌باريك، در باد سر برافراشته بود.

معلم جوان عينك را از چشم برداشت، با دستمالي پيچازي پاك كرد: «يك مدرسه‌ي شش كلاسه، كارخانه‌ي برق، باغ ملي و مهمانسرايي مجهز در جزيره داريم. اگر اجازه بفرماييد، خودم را معرفي مي‌كنم: حيدري، معلم هنر. حياط مدرسه را سال پيش آجرفرش كرديم، تور واليبال گذاشتيم، زنگ‌هاي تفريح بچه‌ها بازي مي‌كنند، من يادشان داده‌ام، (صدا را پايين آورد) به آن‌ها علاقه دارم. رفتيم گرگان تا كتاب تماشا كنند، كتاب تازه‌يي كه به خواندنش بيارزد در نيامده، وگرنه براي كتابخانه‌ي مدرسه مي‌خريدم. اول تابستان يك دوره كتاب ابتياع كرديم، آقاي مدير مخالف بود. مي‌گفت براي اينجور خاصه‌خرجي‌هاي تو بودجه نداريم. (بر سينه‌ي استخواني دستي كشيد، گونه‌هاي او سرخ شد) من مشت روي ميز كوبيدم، گفتم نسل آينده‌ي ما بايد كتاب‌خوان بار بيايد؛ كتاب بزرگترين معلم است. اعتقاد دارم هر مملكتي كه پيشرفت كرده، دليلش كتاب بوده. شما موافق نيستيد؟»

نسترن به بهزاد نگاه كرد: پيشاني رنگ‌پريده را رو به افق تار گرفته بود، جدا از جهان دور و بر، پلك نمي‌زد. رو به معلم برگشت، حلقه‌يي از زلف بلوطي بر گونه‌ي او فرو ريخت: «چرا! چرا! كتاب بهترين دوست انسان است.»

بچه‌ها چشم‌هاي روشن خود را به او دوخته بودند؛ با توجه نسترن پشت شانه‌هاي هم پنهان مي‌شدند، سر فرو مي‌انداختند. حيدري توضيح داد: «از شما خجالت مي‌كشند؛ چه بهتر، وگرنه شلوغ مي‌كردند. از من چندان پروا ندارند، چون به رويشان دست دراز نمي‌كنم. از مخالفان تنبيه جسمي بچه‌ها هستم، در كتاب‌هاي روانشناسي اين روش رد شده، اما مدير و ناظم، اغلب، آن‌ها را با خط‌كش كتك مي‌زنند.»

دختر سر انگشت‌ها را بر گونه‌ي چپ فشرد: «وحشيانه است! طفلك بچه‌ها!»

حيدري مشتي بر ديرك قايق كوبيد: «احسنت بر شما كه اين مطلب را درك مي‌كنيد! (با سپاس نسترن را نگاه كرد) اينها همه وحشي‌اند، لطافت احساسات را در نمي‌يابند، عادت كرده‌اند ضعيف پامال قوي باشد. من كتاب زياد خوانده‌ام. لازم نمي‌دانم بگويم، يگانه سرگرمي‌ام در اين جهان مطالعه‌ي افكار چهره‌هاي نامي است؛ زنداني قطعه زميني كه هر طرفش آب است و آب، چه رفيقي بهتر از كتاب؟ بيشتر، رمان‌هاي روسي را مي‌خوانم، از محتواي آن‌ها دنيا را به خانه مي‌آورم، عظمت و والايي روح انسان را درك مي‌كنم. (نجوا كرد) تنها آرزويم زندگي در آن سوي مرز است. (با سر اشاره كرد به شمال، دايره‌يي در فضا رسم كرد) بعضي شب‌ها بي‌خواب مي‌شوم، هم‌صحبتي ندارم، لب دريا مي‌نشينم، موج‌ها مي‌خورد به پايم، تا سپيده‌دم بيدارم. شما به خانم‌هاي روس شباهت داريد.» پلك‌ها را پايين آورد و لب فرو بست.

دختر بي‌اعتنا سراپاي او را نگاه كرد: موهايش زبر و كم‌پشت بود، پيشاني، آفتاب سوخته، بيني، نوك‌تيز و تيغ‌كشيده، سبيلي نازك سايه بر لب‌هاي كبود مي‌انداخت. بر گلوگاه لاغر او سيبكي نوك‌تيز بالا و پايين مي‌رفت. پيراهن پيچازي آبي و كت و شلوار قهوه‌يي سوخته به تن داشت؛ سر شانه و آرنج‌ها برق افتاده از سايش اطو. در اين مجموعه تنها چشم‌هايش شاخص بود؛ پشت شيشه‌هاي عينك شعله مي‌كشيد، دور مردمك‌ها خط‌هايي آبي شعاع مي‌انداخت.

مرد، دانش‌آموزي را صدا زد. بچه پيش آمد، راست برابر معلم ايستاد، دست‌هاي سرخ را به ران‌ها چسباند؛ كفشي مردانه به پا داشت، سر بزرگ و ماشين‌شده‌اش بر گردن لاغر لق مي‌زد. حيدري دست بر شانه‌ي استخواني او گذاشت: «آقاي دباغ! هر شعري كه دوست داريد، براي خانم بخوانيد.»

بچه پا به پا شد: «آقا، اجازه! شما بگوييد چه شعري.»

حيدري به فكر فرو رفت: «"اشك يتيم" چطور است؟ (رو كرد به نسترن) خيلي استعداد دارد، آينده‌ي او را درخشان مي‌بينم.»

پسر شروع كرد به خواندن شعر؛ همپاي اوزان، روي پنجه‌ها پيش و پس مي‌رفت، گاه سرفه‌يي مي‌كرد و خشي در صدايش مي‌افتاد:

«آن شنيدستي كه روزي زيركي با ابلهي
گفت اين والي شهر ما گدايي بي‌حياست
گفت چون باشد گدا آن كز كلاهش دگمه‌يي
صد چو ما را روزها بل سال‌ها برگ و نواست
گفت اي مسكين غلط آنك ازينجا كرده‌اي...»

انگشت اشاره را گاز گرفت، نگاهي به دور و بر كرد، آب دهان را فرو برد.

حيدري به نجوا گفت: «دُر!»

نگاه پسر درخشيد: «در و مرواريد طوقش اشك اطفال من است. (نخودي برشته از قفا بر لاله‌ي گوش او خورد. حيدري دست‌ها را به هم كوبيد، رو به بچه‌ها خيز برداشت) لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست.
در گدايي نيست جز خواهندگي
هركه خواهد گر سليمان است و گر قارون گداست.»

لب فرو بست و نوك كفش‌هاي خود را نگاه كرد.

سه پيرمرد خواب‌زده سر را به تاييد جنباندند، مرغ و خروس‌ها قدقدي كردند. نسترن دست زبر و سرد پسربچه را گرفت و فشرد: «آفرين! خيلي خوب خواندي.»

حيدري با احساس غبن گفت: «نه! خوب نخواند. از شما خجالت كشيد.»
***

فصل پنجم

به جزيره نزديك شدند. زورق پيش رفت و در ساحل ماسه‌يي لنگر گرفت. پيرمردها و زن‌ها برخاستند، جامه‌هاي خيس را تكاندند، از روي تخته‌ي باريك تك‌تك رد شدند. لبخندي پرشور چهره‌ها را روشن مي‌كرد، انگار بر ارض موعود گام مي‌گذاشتند.

معلم جوان، چتر را از دست نسترن گرفت، تا كرد و بست، بند را دور سيم‌ها حلقه كرد، دگمه را فشرد. بهزاد به حركت‌هاي نرم و نوازشگر دست‌هاي او نگاه مي‌كرد، ابروها را بالا برد و لبخند مرموزي زد. حيدري به او نزديك شد: «افتخار مي‌دهيد راهنماي شما در جزيره باشم؟»

بهزاد نگاه كرد به نسترن: «خيلي لطف داريد.»

حيدري خم شد، استحكام تخته را سنجيد. دختر بر پل باريك پر گل پا گذاشت. با احتياط پيش رفت و به ساحل رسيد؛ پاشنه‌ي كفش‌ها درون ماسه فرو رفت. بهزاد و آقاي حيدري به او پيوستند.

بهزاد نفس عميقي كشيد، رشته موهاي چسبيده بر پيشاني را با انگشت پس زد، چند قدم پيش رفت. بر زمين مستحكم زير پاي او، گل‌هاي سوسن وحشي با نسيم چپ و راست مي‌رفت. از تعليق زورق آبناك رها شده بود. در احاطه‌ي مه كهربايي دريا، دستخوش اضطراب بود؛ روياهاي او بين ابرها تجزيه مي‌شد، با قطره‌هاي باران بر سرش فرو مي‌چكيد.

جزيره بوي زندگي داشت: برابر خانه‌ها رخت‌هاي گسترده بر شاخه‌هاي خشك موج مي‌خورد، بر چمن خواب و بيدار بچه‌ها مي‌دويدند، زن‌هاي چارشانه‌ي خوش آب و رنگ كنار درها با هم گفتگو مي‌كردند، از اجاق‌هاي دور و نزديك، دودي آبي‌رنگ مي‌رفت رو به آسمان. كنار تخته‌سنگي، سگي لاغر و گوش‌بريده لميده بود و با چشم‌هاي ميشي مغرور آن‌ها را نگاه مي‌كرد. بهزاد دستي بر شانه‌ي معلم جوان زد: «چه جاي قشنگي داريد، آقاي ...؟»

مرد سر را خم كرد: «حيدري!»

بهزاد به شكرانه‌ي آرامش بعد از تلاطم با حيدري دست داد: «خوشوقتم آقا! من هم "بهزاد مؤتمن" (به دختر اشاره‌يي كرد) و "نسترن كياني"»

معلم مبهوت جواب داد: «بنده هم خيلي خوشوقتم. پيشنهاد مي‌كنم ابتدائن كارخانه‌ي برق را ببينيد.»

بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد: «باران بند آمد.»

حيدري به كوره‌راهي بين گندم‌زار درو شده پا گذاشت؛ پيشاپيش مي‌رفت، جاي پاشنه‌هاي كفش او روي گل مي‌ماند.

لب‌هاي نسترن را پوزخندي از هم گشود: «كارخانه‌ي برق ديدن دارد؟»

بهزاد شانه‌يي بالا انداخت: «فرق نمي‌كند، از نظر من هيچ جاي دنيا ديدن ندارد.»
***

فصل ششم

صداي پت‌پت موتور از دور شنيده مي‌شد، حيدري قدم تند كرد، پشت ديواري ناتمام ايستاد و لبخند زد. دست رو به ديوار برد و كليد چراغ را فشرد، مهتابي رنگ‌مرده بر چهره‌ي او نور انداخت، دري آهني را گشود.

بهزاد و نسترن پا به حياطي كوچك گذاشتند. گرد محوري عمودي، پروانه‌يي لق‌زنان مي‌گشت. بر پايه‌يي آهني موتوري سياه مي‌جنبيد، پيش و پس مي‌رفت، سوت مي‌زد و با نيرويي توفنده، انگار مهياي جهيدن مي‌شد، براي پرواز روي آسمان جزيره تنها دو بال كم داشت، روغن غليظ و سياه تالاب برابر خود را مي‌لرزاند و لب‌پر مي‌داد.

حيدري نوازش‌گرانه بر موتور عاصي دست كشيد، بلند گفت: «مال آلمان است. مثل ساعت كار مي‌كند، به دورترين نقاط جزيره برق مي‌دهد؛ اما محصولات شوروي چيز ديگري‌ست. (فريادها در هياهوي پروانه و غرش موتور محو مي‌شد. نسترن گوش‌ها را گرفت. بوي روغن سوخته معده‌ي او را منقبض كرد، رو به مزرعه دويد. مرد ناگهان ساكت شد، عرق جبين را خشك كرد) از من رنجيده‌اند؛ حرف نادرستي زده‌ام؟»

بهزاد به ديوار تكيه داد: «نه! گمان نمي‌كنم. از موتور خوشم آمده!»

حيدري از حياط بيرون رفت، مولد پر صدا را با انزجار نگاه كرد، موتور مستحكم آلماني كه از سال پيش مايه‌ي فخر او بود، ناگهان شكوه خود را از دست داد و بي‌قدر شد.

نسترن كنار علفزار بر سنگي نشست، سرفه كرد و روسري بر شانه‌هايش لغزيد. معلم كنار پاي او چمباتمه زد: «حالتان بد است؟ خيلي معذرت مي‌خواهم.»

دختر سر را نزديك بوته‌ها برد، با گردني كشيده از ته گلو صداهاي خشكي سر داد، لبخند بي‌رمقي زد، دست زير چانه گذاشت و خيره شد به درياي سربي. بادي آميخته با بوي زهم، طعم خزه‌ي اعماق آب را بر چهره‌ي او دميد. نفس عميقي كشيد. چشم‌هاي براق، درشت و ترسيده را به چهره‌ي نحيف آقاي حيدري دوخت، برخاست: «چيزي نيست! گاهي سرگيجه پيدا مي‌كنم.»

حيدري كف دست را با نوك ناخن مي‌خراشيد و سر تكان مي‌داد.

بهزاد دورتر ايستاده بود، نسترن را در نور نگاه مي‌كرد: پيشاني بلند را رو به باد گرفته بود، اندام برافراشته به تنديس شهبانوان تمدن‌هاي گمشده مي‌ماند. خود را با حيدري قياس كرد و دريافت معلم جوان ممتازتر است. آفتاب و باران، غربت و شوريدگي موج‌ها او را جلا داده بود. بي‌هيچ حايلي زيبايي را جذب مي‌كرد و با ذرات خود مي‌آميخت، ظرفيتي كه بهزاد فاقد آن بود؛ اسير در حصار تنهايي و يكسونگري، فرزانگي را از دست مي‌داد. عينك معلم از دور برق مي‌زد و سر او بين شانه‌هاي لاغر مي‌جنبيد. عشق داشت به بچه‌ها و تك‌تك مردم جزيره، بي‌پروا زانو مي‌زد و عواطفش را پنهان نمي‌كرد.

پس‌زمينه‌ي اندام آن‌ها، كشتي به گل نشسته بود – هوايي از خودش و آسيه. ذره‌ذره اين چشم‌انداز در روح بهزاد حلول مي‌كرد، اندوهش به جذبه بدل مي‌شد، با آسمان، انسان و دريا مي‌آميخت.

كنار معلم روستايي، نسترن آرام مي‌شكفت و به كمال مي‌رسيد. بهزاد با شادي، لحظه‌يي ميرا از زيبايي حيات انسان را مي‌ديد، خلوصي تكرار ناپذير. حيدري به نگاه بهزاد توجه كرد و نزديك آمد: «خسته شده‌ايد. از شما دعوت مي‌كنم برويم به خانه‌ي دوستم، پشت همين درخت‌هاست.»

«بله، فكر خوبي‌ست.»
***

فصل هفتم

دختر گره سربند را زير گلو محكم كرد، پا به راه گذاشت، حلقه‌هاي مو چون گلبرگ‌هاي خيس زنبق بر پيشاني‌اش مي‌لغزيد. از كنار معجر گذشتند. مردي چشم‌تنگ و گردصورت، شلوار راهدار خانه و عرقگير خيس به تن، پيش آمد و با حيدري روبوسي كرد. چند بچه‌ي كوچك و بزرگ دور آن‌ها را گرفتند، معلم، بهزاد و نسترن را نشان داد: «از دوستان نزديك بنده!»

مرد لبخندزنان با بهزاد دست داد، بر گونه‌هاي توپرش دو چال عميق افتاد: «آقاي حيدري نورچشم بنده هستند، رفقايشان هم همينطور.»

چند قدم دورتر گروهي زن چادر سفيد، متبسم و زاغ‌چشم و خوش رنگ و ‌آب، كنار حصار ايستاده بودند. صاحبخانه رو كرد به آن‌ها: «چرا تكان نمي‌خوريد؟ از خانم پذيرايي كنيد!»

زني پيش آمد، چارشانه و بالابلند، دست نسترن را گرفت، لبخند زد و كنج چشم‌هايش چين افتاد: «بفرماييد تو، بد بگذرانيد.» در را گشود.

پا به حياطي سنگفرش گذاشتند. زن‌هاي جوان‌تر آن‌ها را تعقيب مي‌كردند، به جامه‌ها و موهاي نسترن خجولانه دست مي‌كشيدند، با لهجه‌يي نامفهوم، گزارش‌هايي به او مي‌دادند. با هم مشورت مي‌كردند: «ماتيك به لب‌هايش زده؟ دامن پرچينش را ببين! چشم‌هاي قشنگي دارد، مثل ماديان.»

نسترن تبسم بر لب آن‌ها را نگاه مي‌كرد، پلك به هم مي‌زد و مي‌نماياند گفتگوها را درنمي‌يابد. از معبري باريك گذشتند. به سايه‌ي ديوار كاهگلي، درختچه‌ي انار شاخ و برگ‌هاي براق را بالا كشيده بود و آميخته بود با خارهاي خشك حصار.

به ساختمان آجري رسيدند. ديوارها شوره‌زده بود و درز آجرها يك در ميان خالي. پرده‌ي زرد زيرزمين پس رفته بود، در فضاي سايه روشن، دختربچه‌يي زانوزده بر گليم، با عروسكي رنگ و رو رفته بازي مي‌كرد، رنجور و بي‌اشتياق، دست‌هاي بازيچه را بالا و پايين مي‌برد. سمت چپ او روي نيمكتي ترك‌دار، زني نشسته بود، ‌دست تكيه‌گاه چانه، در پرتو چرك‌تاب چراغ، رنگ‌پريده و بي‌تكان.

روي گرامي جعبه‌يي، صفحه‌يي سياه مي‌چرخيد. آهنگي عاميانه، همراه با خش‌خش سوزن از درز پنجره‌ها در حياط پراكنده مي‌شد:

«اونكه رفته ديگه برنمي‌گرده
شايد تو قلبش كسي لونه كرده
آسمون با چراغ ستاره
انتظار ماه تابونو داره ...»

نسترن لب دريچه نشست. درون اتاق را نگاه كرد؛ بچه نزديك مادر رفت، سر را بين زانوهاي او پنهان كرد. زن او را كنار زد، دگمه‌هاي پيراهن زرشكي را پي در پي مي‌بست و مي‌گشود، به نقش گليم خيره مي‌شد. نور نيم‌تاب دريچه روي موهاي بلند و پرشكن او مي‌تابيد، حلقه‌هاي در هم تنيده با پرتويي ارغواني مي‌درخشيد.

آهنگ تمام شد، زن سراسيمه برخاست و سوزن را گذاشت بر لبه‌ي صفحه. صداي خش‌دار تكرار شد:

«اونكه رفته ديگه برنمي‌گرده
شايد تو قلبش كسي لونه كرده ...»

زن پرهيب نسترن را ديد و رو به دريچه برگشت؛ تپش قلب دختر تند شد، خون از چهره‌اش گريخت و احساس خفگي كرد. با نگاه به صورت او انگار خودش را در آينه مي‌ديد: چشم‌هاي درشت عقيقي، دهان شكوفان صورتي، گونه‌هاي برجسته و گردن باريك كشيده. زن به نسترن پشت كرد. با نگاهي بي‌تاثر باز روي نيمكت نشست، دست زير چانه گذاشت، ترانه را همراه خواننده به زمزمه تكرار كرد.

نسترن ايستاد. نفس‌هايش مي‌گسست و احساس مي‌كرد در مردابي سربي فرو مي‌رود؛ سر را به ديوار فشرد. از ميزبان پرسيد: «او از كجا آمده؟ چرا اينقدر غصه‌دار است؟»

زن ميانسال بازوي او را كشيد: «شوهرش به دريا رفته، شش ماه پيش، هنوز جسدش پيدا نشده، هر روز انتظار مي‌كشد، از اين دخمه بيرون نمي‌آيد، اما چه فايده؟ ناراحت نباشيد.»

از پلكاني سنگي بالا رفتند و پا به اتاقي روشن گذاشتند؛ دريچه‌يي عريض مشرف بود به باغ نارنج، پشت‌دري‌هاي تور سفيد را پس زده بودند. بر رف گچي گلداني از چيني زرد، گل‌هاي پلاستيكي داوودي و زنبق را حفاظت مي‌كرد. دو سوي گلدان، بشقاب‌هايي با تصوير خانه‌ي كعبه و مسجد نبي. روي ديوار سمت راست عكسي تمام‌قد از صاحب‌خانه، در جامه‌ي عربي با چپيه و عگال، چند سال جوان‌تر، تسبيج به دست، موها و ابروها سياه. بالاي اتاق پتويي گسترده بودند. زن نسترن را روي پتو نشاند و بالشچه‌يي سفت، با روكش مخمل سرخابي را تكيه‌گاه بازوي او كرد.

سماوري زغالي كنج اتاق مي‌جوشيد. بخار چاي تازه‌دم به فضا طراوت مي‌داد. دختر بزرگ‌تر چادرنماز را دور كمر گره زد، در استكاني چاي ريخت و آن را با قنداني برنجي در سيني گذاشت، رو به نسترن سراند: «مي‌داني چرا بدحال شدي؟ از درياست!»

دختر چاي داغ را نوشيد، خيره شد به باغ، با صدايي خوابگرد گفت: «آن زن مرا منقلب كرد.»

دخترها چادرنماز را روي دهان كشيدند، چشم‌هاي آن‌ها از فشار خنده تنگ شد.

باران نرم‌نرم بند مي‌آمد. بر شاخ و برگ درخت‌ها گنجشك‌هاي خيس مي‌نشستند و دستجمعي مي‌پريدند. چند شعاع نور كنج درگاه را روشن مي‌كرد.

نسترن سر را به سوي بانوي خانه چرخاند: «هميشه اين‌قدر غمگين است؟»

زن استكان خالي را به دختران نشان داد: «بله، هميشه. گاهي شب‌ها از خانه مي‌زند بيرون و كنار ساحل راه مي‌رود، نگاه مي‌كند به كشتي تزاري. (دخترها به چهره‌ي نسترن خيره بودند، چشم‌هاي آن‌ها از درخشش جواني ناب، فروزان) جزيره محصول عمده‌يي ندارد.»

دختر بزرگ براي همه چاي ريخت، سه دختر دور سيني نشستند، چاي پررنگ را با قند زياد مي‌نوشيدند و جرعه‌هاي مستمر از گلوگاه نازك آن‌ها مي‌گذشت، گره مي‌خورد به آواي قورت؛ مادر ابرو درهم كشيد.

پسركي پابرهنه، گونه‌ها برافروخته، پرده را پس زد. صداي پرهيجانش زير سقف پيچيد: «آقاي حيدري گفتند بياييد!»

زن‌ها بي‌درنگ برخاستند. نسترن دسته‌ي كيف را بر شانه انداخت. بانوي ميزبان پرسيد: «چند تا بچه داري؟»

دختر به سقف نگاه كرد: «يكي، بله يكي!»

«فقط يكي؟ چرا پيش دكتر نمي‌روي؟ چند دكتر خوب در گرگان هست. آقا عيب دارد يا شما؟»

نسترن تبسم محوي كرد، سر را به ديوار تكيه داد: «آقا مريض بود، بيماريش هنوز هم ادامه دارد.»

زن مژه‌هاي بور را به هم زد: «چه مريضيي؟»

«جادوگري به اسم آسيه طلسمش كرده.»

«خب دعا بگير! صورتش نشان مي‌دهد خيلي غم دارد؛ بچه‌آور نيست.»

نسترن به سوي در رفت: «نه! به درد نمي‌خورد.»

دخترها و زن با وحشت خود را كنار كشيدند. بانوي ميزبان اخم كرد: «به درد نمي‌خورد؟! بختت همين است، بايد بسازي!»

دختر كفش‌هايش را پوشيد: «دارم مي‌سازم، چاره‌يي نيست.»

زن از پشت، نوك موهاي دختر را كشيد، زير گوش او سراند: «دنبلان به خوردش بده!»

نسترن شانه بالا انداخت: «همه كار كرده‌ام، بي‌فايده.»

زن انحناي بين شست و سبابه را گاز گرفت، فوتي به چهار سو دميد. دختر در حال و هوايي سوگوار، احاطه شده با نجواهاي همدردي، از حياط گذشت.

بهزاد به طارمي تكيه داده بود، خيره به ابرها، پنجه‌ي پا را روي علف‌ها مي‌كوبيد. برگشت، نسترن را نگاه كرد. دختر بي‌اراده خنديد، دست بر دهان فشرد. خانم ميزبان هشدار داد: «او را مسخره نكن! ببين چه قيافه‌يي دارد، بيشتر از تو ناراحت است.»

دختران خانواده يك‌به‌يك بوسه بر گونه‌هاي نسترن زدند؛ بوي علف تازه‌رسته از بناگوش و پيكر آن‌ها مي‌تراويد، چشم‌ها روشن و لب‌ها زبر. بر شانه‌اش دست كشيدند، آرزو كردند چند پسر بياورد.

گرما و لطافت زن‌ها تا انتهاي علفزار همراه نسترن بود. همچنانكه دور مي‌شد، صف كشيده كنار پرچين، دست تكان مي‌دادند. گاوي سياه زير درختي پر شاخ و برگ ماغ مي‌كشيد. يك دسته اردك بر گندمزار درو شده‌ي طلايي به دنبال هم مي‌دويدند.

بهزاد تاري از سبيل را بين دو انگشت پيچاند: «خب! خوش گذشت؟»

نسترن دست‌ها را به هم كوبيد: «فوق‌العاده بود.»

حيدري به آن‌ها پيوست، پاره‌هاي ابر را نگاه كرد: «باران بند آمد، هوا آفتابي مي‌شود؛ از پاقدم شماست. مدرسه را بايد ببينيد!»
***

فصل هشتم

معلم به كوره‌راهي پا گذاشت، نسترن و بهزاد از پي‌اش. از صداي پاي آن‌ها گنجشك‌هاي پنهان شده زير ساقه‌ي علف‌ها برمي‌جستند و چند قدم دورتر مي‌نشستند. دختر پا سست كرد. «اين دور و بر مار ندارد؟»

حيدري برگشت و خنديد: «مارهاي اين ناحيه بي‌خاصيتند.»

بر تار و پود زرين سربند دختر آفتاب جرقه مي‌زد. گرد چهره‌ي باطراوت، هاله‌يي تابناك مي‌لرزيد: «مي‌دانم، ولي از ريختشان مي‌ترسم.»

خنده‌ي حيدري اوج گرفت: «نيش نمي‌زنند.»

«زشت كه هستند.»

«صداي پا كه بشنوند فرار مي‌كنند. (راه افتاد و چند قلوه سنگ را با نوك كفش‌ها عقب زد؛ دست بر كمر، با غرور يك حكمران قلمرو خود را نشان داد) اين هم مدرسه!»

در را گشود، پا به حياطي مفروش با آجرهاي زرد نهادند. بر تارك بنايي نوساز، پرچمي بلند تاب مي‌خورد، رو به آسمان پرپر مي‌زد. سه كنج حياط هنوز خرابه بود، پوشيده از گل‌ها و علف‌هاي خودرو. تور واليبالي شكم داده، جابه‌جا از هم گسسته، در مركز حياط بود. روي آجرها، با گچ سفيد خانه‌هايي كشيده بودند. پاهاي پرجست و خيز، آجرها را ساييده بود و خطوط سفيد، يك در ميان محو شده بود.

از پلكان آجري بالا رفتند. حيدري كليدي از جيب درآورد و در را گشود؛ هواي مانده‌ي نمناك رو به آن‌ها وزيد. از راهرويي نيمه تاريك و سرسرايي لخت گذشتند. ته سرسرا سكويي بود، برابر آن پرده‌يي نيم‌گشوده از ماهوت زرشكي، بيدخورده و پرغبار. حيدري به دختر رو كرد: «صحنه‌ي تئاتر ما! با نظر من ساخته شده. در روزهاي جشن، بچه‌ها نمايش مي‌دهند. خودم متن‌ها را انتخاب مي‌كنم؛ بايد محتوا داشته باشد، (خون به صورتش دويد) "ماهي سياه كوچولو" را تمرين كرديم، وقت نمايش، آقاي مدير از اجراي آن ممانعت كرد؛ آدم ترسو و خشكي‌ست، فكر و ذكر او رتبه است. از آمل آمده.»

نسترن به پرده دست كشيد، ‌بر انگشت‌هايش غباري نشست. در نيم روشنا چشم‌هاي او درخشيد: «صحنه‌ي تئاتر! چقدر دلم تنگ شده!» روي سكو جست، پرده را عقب زد، طره‌ي مو را پشت گوش برد. صورتش برافروخته شد، پوست گونه‌ها از شور زندگي كش مي‌آمد و نازك مي‌شد، نبض‌هايش مي‌سوخت. دست‌ها را به هم قلاب كرد، سر را برافراشت، چشم‌ها نيم‌خفته، پلك‌ها بلوطي از سايه‌روشن عصر، بهزاد و حيدري را متناوبا نگاه كرد. هر دو را كوچك مي‌ديد. صداي رسا و صاف او در راهروي خالي پيچيد: «بله! اين خانه بوي مرده مي‌دهد، بوي دسته‌گل‌هاي فرداي شب مهماني. آه! قاضي عزيزم، نمي‌توانيد فكر كنيد در اينجا چقدر ملول خواهم شد.»

بهزاد، بهت‌زده به دهان نسترن چشم دوخت؛ جمله‌ها را عالي مي‌گفت. براي اولين بار چشم‌ها، لب‌ها و حركت‌هايش روح داشت؛ حسي را در او بيدار مي‌كرد. اين بهترين بازي دختر در طول زندگي بود، روي سكوي متروك دبستاني پرت. حيف اين لحظه را بوريس – كارگردان تئاتر – نمي‌ديد، وگرنه نسترن را هرگز رها نمي‌كرد. حيدري دست زد، بهزاد از او تقليد كرد.

دختر از سكو پايين جست. چشم‌هاي خاكستري معلم جوان، از پشت عينك با جرقه‌هايي نقره‌گون درخشيد: «چه افتخار بزرگي! (ته صدايش مي‌لرزيد) شما هنرپيشه‌ايد! (به پيشاني مشتي كوبيد) آخ، چرا از اول نگفتيد؟ (لب زيرين را گاز گرفت) بايد خودم مي‌فهميدم، چقدر احمقم. مرا عفو كنيد!»

آفتاب عصر روي دهان متبسم نسترن موجي درخشان تاباند: «كي گفت هنرپيشه‌ام؟»

حيدري سرخ شد: «شما مرا دست مي‌اندازيد؟ از بچگي به سينما و تئاتر علاقه داشتم، فيلم‌هاي زيادي ديده‌ام، پس خوب مي‌دانم هنرپيشه كيست. مي‌خواستم كتابخانه را نشانتان بدهم، اما چه فايده؟ براي شما همه چيز اينجا حقير است. (رو به راهرو رفت، در را گشود، سر خم كرد) كجا برويم؟ باغ ملي؟ در اين فصل گل‌ها بيداد مي‌كنند.»

دختر زيپ كيف دستي‌اش را باز كرد و بست: «ولي من دلم مي‌خواهد كتابخانه را ببينم.»
***

فصل نهم

حيدري بسته‌يي سيگار "زر" از جيب درآورد. يكي بين لب‌ها گذاشت، كبريت كشيد. دست‌هاي او مي‌لرزيد، باروت مرطوب، اخگري زد و بي‌درنگ افسرد. مرد دوباره كبريت كشيد، محكم‌تر از پيش. غلاف باروت از چوب جدا شد، جزجزكنان افتاد كنج راهرو. نسترن فندكي شفاف و ارغواني از كيف درآورد، داد به دست معلم، يكبار مصرف و سبك‌وزن. حيدري خم شد، آن را مثل شيئي مقدس در نور آفتاب زير و رو كرد، در محفظه‌ي نيمه خالي، گاز مايع بالا و پايين مي‌رفت؛ بازتاب سرخ شيشه پرتو انداخت بر سبابه و شست مرد. شعله را افروخت، سيگار را به آن نزديك كرد. دود توتون پيچ و تاب‌خوران بالا رفت. فندك را پس داد. دسته‌ي دري را چرخاند؛ اثر انگشت بچه‌ها سطح آن را تا نيمه پوشانده بود. لولاي خشك ناله‌يي كرد و پا در اتاق گذاشتند. ميز تحريري سست‌پايه نزديك پنجره بود، رويه‌ي ترك‌دار پرخراش زير لايه‌يي از غبار. روي آن قلمداني سياه، ليواني پر از مداد و خودكار، پوشه‌يي ارغواني، كاسه‌يي از پلاستيك كه بر لبه‌اش ماستي غليظ خشكيده بود.

سرمايي همراه با رطوبت از كف پاهاي دختر بالا مي‌آمد، دندان‌هاي او نرم به هم مي‌خورد،‌ كنار بخاري خاموش رفت. حيدري پرسيد: «روشنش كنم؟»

«نه، هوا خوب است.»

مرد گنجه‌يي را گشود، بوي نا بيرون زد. در طبقه‌ها سه رديف كتاب چيده بودند؛ جلدهاي منقوش، طبله‌زده و شوره پس‌داده. معلم دست برد رو به آن‌ها، چندتايي را بيرون كشيد. انديشناك و مغرور بود، انگار خود را در تدوين متن‌ها سهيم مي‌دانست. كتاب "بچه‌هاي راه آهن" را گشود، چوب‌خط نقره‌گوني از جنس كاغذ سقز پايين سريد، آن را برداشت و مچاله كرد، در سبد كاغذهاي باطله انداخت. سطرهاي كتاب زير نگاه خسته‌ي دختر مي‌لرزيد. معلم آهي كشيد: «كتاب فوق‌العاده‌يي‌ست. شما از كدام قسمتش بيشتر خوشتان مي‌آيد؟» او را تدريجا در افكار و خوانده‌هاي خود سهيم مي‌پنداشت.

نسترن لب گزيد: «چند سال پيش آن را خوانده‌ام.»

حيدري كتاب ديگري را نشان داد،‌لبخند مرموزي زد: «"بچه اردك زشت". من هم در اين جزيره يكجور بچه اردك زشتم. اهالي منطقه با اينكه دوستم دارند، احساس مي‌كنند از جنس آنها نيستم. (دست‌ها را گشود) در جزيره‌يي غريب، بين آب‌هاي فراموشي اسير شده‌ام. مي‌بينيد چه وضعي دارم؟» دود سيگار را رو به دريچه فوت كرد.

نسترن با مهر به چشم‌هاي مرد خيره شد. حيدري به ديوار تكيه داد، دست را حايل چهره كرد، زانوهاي او مي‌لرزيد. بهزاد فوتي بر غبار راحتي دميد، درون آن نشست، سر را به پشتي تكيه داد، پلك‌ها را بست، فكر كرد: «آسيه در آرزوي عمان بود؛ ماهي نهنگ شر! حوضچه‌ي مرا نمي‌خواست.»

نسترن آهسته گفت: «آقاي حيدري!»

دست مرد آرام پايين افتاد. بر پيشاني آفتاب‌سوخته و بين تارهاي كم‌پشت مو قطره‌هاي عرق مي‌درخشيد، گونه‌هاي لاغر مي‌گداخت، باصدايي خش‌دار گفت: «استدعا دارم مرا عفو كنيد!»

بهزاد گوش تيز كرد، انديشيد: «مثل قهرمان‌هاي كتاب حرف مي‌زند.»

نسترن سر را پايين آورد: «حالتان خوب نيست؟»

حيدري به ميز تكيه داد: «با افتخار مي‌گويم، در تمام زندگي، هرگز نبوده قلب من اينگونه گرم و سرخ! بايد استوار به پيش تاخت. عقيده‌ي شما چيست؟»

دختر پرسيد: «به كجا؟»

حيدري بر شيشه‌ي پنجره ضربدري كشيد، رو به نسترن برگشت، مشت را گره كرد، چانه‌اش لرزيد، آب دهان را فرو داد، سيبك بالا و پايين رفت: «به سوي پيروزي و بهروزي خلق. (گونه را خاراند. از عمق چشم‌ها جرقه‌هايي تابيدن گرفت، به حياط خالي خيره شد) باري بگذريم. (چند كتاب ديگر را به صف روي ميز چيد: آهو و پرنده‌ها، سندباد بحري، كوه‌هاي سفيد. بر جلد كتاب آخر دستي كشيد، خرده‌هاي شوره در فضا پراكنده شد) سر كلاس‌هاي انشاء از بچه‌ها مي‌خواهم چند صفحه از اين كتاب را به صداي بلند بخوانند.»

نسترن زانو را ماليد: «برايشان مشكل نيست؟»

حيدري ابرو در هم كشيد، با تحكمي كه خاطره‌ي كلاس درس را به ياد مي‌آورد، بر ميز ضربه زد: «ممكن است، ولي بايد ياد بگيرند.»

«در خانه كتاب مي‌خوانند؟»

«نه، وقت ندارند؛ اغلب آنها بعد از درس در مزرعه كار مي‌كنند.»

دختر لب‌ها را غنچه كرد، در نور نيمتاب، دهانش سرخ و روشن بود: «طفلكي‌هاي بي‌گناه!»

در گلوي حيدري صدايي پرشور چهچهه زد: «چند برابر بچه‌هاي شهر زحمت مي‌كشند، ‌اما امكان پيشرفت ندارند؛ حيف از اين همه استعداد!»

كشويي را پيش كشيد و چند ورق كاغذ بيرون آورد، دست‌هاي او مي‌لرزيد: «انشاهايشان را بخوانيد، تعجب‌آور است، سرشار از احساس عالي انساني. شما با اين قلبي كه داريد زير گريه خواهيد زد. (چند ورقي را انتخاب كرد، رو به نسترن نگه داشت) اين گوهرها را بگيريد، به يادگار ببريد!»

دختر سر به نفي تكان داد: «نه، شايد درست نباشد.»

مرد ورق‌ها را زير بيني او گرفت: «دلم مي‌خواهد چيزي از جزيره‌ي ما در صندوق‌تان بگذاريد.»

دختر با ترديد آن‌ها را گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت. آقاي حيدري پيروزمندانه لبخند زد، نسترن را از كنج چشم پاييد: «پس كتابخانه خيلي هم بد نيست؟»

دختر به در نزديك شد: «نه! همه چيز عالي بود، فكر نمي‌كردم در اين مكان دورافتاده اينقدر كتاب ببينم.»

نگاه مرد درخشيد: «البته فقط شما مي‌فهميد!»

نسترن در را باز كرد. بهزاد برخاست و به او پيوست. حيدري كتاب‌ها را درون گنجه گذاشت، در را محكم بست. وارد حياط شدند. توپ رنگ و رو رفته‌يي زير پله بود، نسترن آن را با نوك پا به سمت بهزاد پرت كرد. جوان خنديد و توپ را برگرداند. بازي تكرار شد. براي اولين بار چيزي آن‌ها را به هم مي‌پيوست؛ دختر به فال نيك گرفت.

حيدري صميمانه گفت: «آفرين! ورزشكار هم هستيد!»

نسترن اخم كرد، توپ را زمين انداخت و پايين دامن را تكاند. چهره‌ي معلم سرخ شد: «اگر افتخار داشته باشم، ميل دارم مهمانسرا و باغ ملي را نشانتان بدهم.»
***

فصل دهم

نسترن از مدرسه بيرون دويد. روي برگ‌هاي خشكيده و علف‌هاي آفتاب‌خورده پا مي‌گذاشت و مي‌رفت. بهزاد از آستان در گذشت. حيدري پرسيد: «وسط علف‌ها مي‌روند، كفش‌هايشان خيس نمي‌شود؟»

جوان دستي بر پشت او زد: «چرا از خودش نمي‌پرسيد؟»

مرد در را قفل كرد و به پرچم رنگباخته چشم دوخت: «امسال عوضش مي‌كنيم. شما به ايشان بگوييد از بيراهه مي‌روند. پيش از غروب بايد باغ ملي را ببينيد.»

بهزاد با صدايي خسته داد زد: «نسترن!»

نسترن برگشت، گوشه‌هاي دامن چين‌دار كبود را بالا گرفته بود، جست‌زنان مي‌خنديد. بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد: «آقاي حيدري عجله دارد!»

دختر دور و بر را نگاه كرد: «از كدام طرف بايد برويم؟»

حيدري پا در كوره‌راهي پيچاپيچ گذاشت. نسترن از او جلو زد، مسير را ادامه مي‌داد، دم به دم برمي‌گشت و مي‌پرسيد: «كي مي‌رسيم؟»

در انتهاي كوره‌راه مرد ايستاد و باغي پردرخت را نشان داد. نسترن به نرده‌هاي كوتاه سبز نزديك شد، جستي زد و بالا پريد، كنج دامنش گير كرد به ميله‌يي نوك‌تيز و پاره شد. خم شد و كوشيد پارچه را از ميله جدا كند. حيدري پيش رفت، سر را به افسوس تكان داد: «حيف از لباستان، اينجا سه تا در دارد (به ورودي باغ اشاره كرد). وقتي برگشتيد آن را بدهيد به رفوگر.»

نسترن پرسيد: «رفوگر؟!»

از لطافت و عطر پارچه‌ي نازك دامن، مه نازكي رو به حيدري وزيدن گرفت. دختر كنار حوض رفت، روي نيمكتي نشست، دست‌ها را گشود. فواره‌يي، چرخ‌زنان، آب را گرد مي‌كرد. شاخه‌هاي نسترن از بلنداي آلاچيقي گنبدي‌شكل آويخته بود؛ گل‌خوشه‌ها با درخششي آتشگون روي موج سبز برگ‌ها شعله مي‌كشيد، طاق نصرت‌هاي گل‌آذين محوطه را دور مي‌زد. چشم‌انداز باغ، دريايي از گل بود؛ سايه‌روشن رنگ‌هاي صورتي و پشت‌گلي، عنابي و شنگرفي، اخرايي و گل‌اناري، ياقوتي و مرجاني، زرشكي تند و زنبقي تا حصار باغ مي‌دويد و از نرده بالا مي‌جست. زير و بم رنگ‌هاي سرخ بهزاد را احاطه كرده بود. عطر دور او مي‌چرخيد، قطره‌هاي لرزان باران از نوك برگ‌ها بين موهايش فرو مي‌چكيد.

نسترن زير آلاچيق رفت. آفتاب اريب مي‌تابيد. چشم‌هاي عقيقي دختر شعله مي‌كشيد، سايه‌هاي ارغواني، گونه‌هايش را برمي‌افروخت. رو به خورشيد لبخند مي‌زد. اين درياي سرزندگي، طراوت و عطر، گل و شبنم، نفس مرد را تنگ مي‌كرد، اما براي رهايي از بخارهاي مسمومي كه روح او را زماني دراز احاطه كرده بود، به نيرويي افسارگسيخته، بي‌قرار و زنده نياز داشت. بايد شرياني گشوده مي‌شد تا خون يخ‌بسته‌ي او از نو به گردش درآيد؛ يا در اين گرداب فرو مي‌رفت يا سرانجام رهايي مي‌يافت. زندگي او خوابگردي رنگ‌باخته‌يي بود كه حتا خودش در آن حضور نداشت، از ضربه‌ي بيدار شدن مي‌ترسيد؛ در اين نور اگر چشم مي‌گشود، با تمايل فطري خود باز رو به سايه نمي‌رفت؟ تضميني نبود. رابطه‌ي آن دو حاصلي جز ابهام و آشفتگي نداشت؛ تا حد امكان دختر را آزرده بود، نمي‌توانست بار ديگر او را بكشاند به جرياني پيچاپيچ و بي‌اعتبار. نسترن به زيبايي گل سرخ، از بطن طبيعت شكفته بود، مثل خاك، سخي بود و نمناك. اما آسيه زاده‌ي آب بود؛ از درياهاي قطبي مي‌پيوست به موج‌هاي فيروزه‌يي و لب‌پرزنان برمي‌گشت؛ در جسم خودش نمي‌گنجيد. بهزاد مشتي خاك برداشت، از سراپايش موجي گرم گذشت، شاخه‌ي درختي را گرفت، جوانه‌ها را نوازش كرد، چشم دوخت به نسترن، مِهِ نگاهش نازك شد. قلب نسترن با تپشي سخت، موجي از خون را رو به چهره‌اش دواند. آرام پيش آمد، پرتوهاي سرخ از پي‌اش. پشت بر شفق، روي سكويي نشست، جامه و موها در گردي زرين غوطه خورد، خيره شد به مرد، نجوا كرد: «حالت بهتر است؟»

بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد و از او دور شد. طول باغ را رفت و برگشت، چشم به قرص سرخ خورشيد دوخت، برابر دختر ايستاد، پلك‌ها را بست و بازگشود. دختر نگاه كرد به چشم‌هاي مبهوت او؛ مژه‌هاي برگشته و تك‌تك به هم چسبيده، سايه مي‌انداخت بر گونه‌هاي رنگ‌پريده. ريشي يكي دو روزه چانه و بناگوش او را پوشانده بود. با پنجه‌ي كفش روي خاك ضربدري كشيد: «من خيلي خوبم، تو چطوري؟»

گلوي دختر منقبض شد، باغ دور سرش چرخيد و سكو را گرفت، نفس عميقي كشيد. دسته‌يي مرغ دريايي، گشوده‌بال و كشيده‌گردن، آسمان آبي جزيره را دور مي‌زدند؛ بهزاد جهت نگاه نسترن را دنبال كرد. نم اشك، چشم‌هاي دختر را پوشاند، لبخند زد: «بله، مثل من. مرغ دريايي، نينا زارچنايا. (برخاست و دست‌ها را گشود، دور خود چرخيد، شانه‌ها را بالا كشيد) چرا مي‌لرزم؟»

بهزاد كتش را از تن درآورد؛ بر شانه‌هاي دختر انداخت. نسترن كت را پوشيد و دگمه‌ها را بست؛ گرماي تن بهزاد و بوي اودكلن او – عطر مبهم شيره‌ي كاج – سر دختر را به دوار آورد. رفت و روي نيمكت نشست، چهره را درون يقه‌ي كت فرو برد. در تاريكي پناه‌دهنده صداي قلب خود را مي‌شنيد. گام‌هايي به او نزديك شد. با اشتياق سر بلند كرد اما بي‌درنگ ابروها را در هم كشيد. حيدري دسته گل سرخي را پيچيده در كاغذي خط دار، رو به نسترن دراز كرد: «قابل شما نيست، بفرماييد!»

از چند جاي انگشت‌هاي او قطره‌هاي خون مي‌چكيد، دختر نيم‌خيز شد: «دست‌هايتان را زخم كرديد، اين چه كاري بود؟ ناراحتم مي‌كنيد، با ديدن خون حالم به هم مي‌خورد.»

رنگ معلم پريد، رفت و دست‌ها را در حوض شست: «شما دل نازكي داريد؛ خار هميشه با گل است، خراش آن هم درد ندارد.»

دختر دسته گل را بو كشيد. مرد نفس را در سينه حبس كرد. نسترن لبخند زد: «گل‌هاي اينجا مگر محافظ ندارد؟»

معلم سر را برافراشت: «من مي‌توانم!»

«پس حقوقتان بي‌مرز است.»

حيدري سر را به تاييد جنباند: «بيشتر از شهردار به من احترام مي‌گذارند، نمي‌دانستيد؟»

دختر شانه‌يي بالا انداخت: «نه! از كجا بدانم؟»

حيدري پرسيد: «برويم به مهمانسرا؟»

«مهمانسرا چي دارد؟»

«ماهي آزاد، خيلي تازه است. بايد از آن بخوريد!»

نسترن دسته گل را چرخاند، رو كرد به بهزاد: «تو چي مي‌خوري؟»

مرد كف دست‌ها را به هم ماليد، نگاهي به دور و بر كرد: «عجب هوايي! بعد از ماه‌ها انگار اشتهايم باز شده.»
***

فصل يازدهم

حيدري به سمت بناي مهمانسرا راه افتاد؛ پشت كفش‌ها را خوابانده بود، پارگي جوراب‌ها پاشنه‌ي برهنه را در هر قدم مي‌نماياند. لخ كشان و سرگشته مي‌رفت، موها دستخوش نسيم. سر پله‌ها سيگاري از جيب درآورد، كبريت كشيد، روشن نشد، نسترن فندك را به او داد. سر خم كرد و شعله‌ي استوار را گرفت زير سيگار، پك محكمي زد، فندك را دو دستي پس داد.

از دري شيشه‌اي عبور كردند. پا به راهرويي گذاشتند مفروش با موزاييك. ديوارها به زردي مي‌زد، پوشيده‌ي اثر انگشت، گردي توپ و بال مگس‌هاي مرده. از دري فنردار مردي فربه‌اندام بيرون آمد، دست حيدري را فشرد. پيش‌بند سبز بسته بود. چشم‌ها تنگ بود و مورب، گونه‌ها درخشان و سرخ. بازوي معلم را گرفت و پيچاند، جناق سينه‌ي استخواني مرد صدايي كرد، پرسيد: «پهلوان چطوري؟ چرا سر به ما نمي‌زني؟»

حيدري سينه را پيش داد: «ياخچيم گارداش. گناخ واروم، بولار منيم شهري يولداشلارم ديلار.»

مرد دست را روي چشم گذاشت: «اطاعت اليرم.» در سمت چپ را گشود.

پا به تالاري خالي و روشن گذاشتند. از بين ستون‌هاي گچبري گذشتند. دريچه‌هاي يكپارچه، چشم‌انداز دريا را داشت. صدا زير سقف مي‌پيچيد. جا به جا ميزهاي چهارگوش، با روكش براق سرخ در قاب‌بندي مطلا، زير نور عصر برق مي‌زدند، بر سطح آن‌ها ليوان‌ها و پارچ‌هاي واژگون. پشت شيشه‌ها مگس‌ها وزوز مي‌كردند. حيدري تالار را ديد زد، جاي ميزها را سنجيد و با قدم‌هايي مصمم نزديك پنجره رفت، صندلي‌ها را پيش كشيد؛ نسترن و بهزاد نشستند. دختر حلقه‌ي مو را پس زد: «منظره‌ي خوبي دارد، اما چقدر مگس؟!»

حيدري پيشخدمت را صدا زد: «امشي يوخوزدي؟»

مرد شانه بالا انداخت: «فايده سي يوخدي. (رو كرد به نسترن) كاري به شما ندارند.»

دختر پلك به هم زد: «روي غذا نمي‌نشينند؟»

مرد سبيل پرپشت را خاراند: «چي بياورم؟»

حيدري صدا را صاف كرد: «زود سه پرس ماهي بياور! تازه و تر و تميز.»

«سبزي خوردن و سالاد چي؟»

دختر نوك انگشت را جويد: «نوشابه داريد؟»

«فقط كوكاكولا.»

حيدري فرصت نداد: «ماهي و كوكا، تمام!» پك محكمي به سيگار زد. بر پشتي صندلي سرخ تكيه داد، دود را حلقه‌حلقه رو به طاق فرستاد.

پيشخدمت رفت و در مسير او مگس‌ها از روي ميزها پريدند، دورتر كه شد باز نشستند. سرين پهن او با هر قدم مي‌لرزيد. در را گشود. از آنسوي راهرو صداي خنده و فرياد، جست و خيز و برخورد توپ بر ميز به گوش مي‌رسيد. نسترن گوش تيز كرد: «در مهمانسرا ورزشگاه هم هست؟»

حيدري، تالار، ستون‌ها و راهرو را نگاه كرد، با نخوت مالكي كه از دارايي‌اش دلزده شده، دست راست را بالا آورد: «آنجا هم غذاخوري بود، چون مشتري نداشتيم تبديلش كرديم به سالن پينگ پنگ. ز نيرو بود مرد را راستي (رو كرد به نسترن) نظر شما چيست؟»

بر پيشاني نسترن مگسي نشست، آن را بشدت تاراند: «در مدرسه كاپيتان بسكت بودم، بعد ولش كردم؛ حال و حوصله نداشتم.»

حيدري ته‌سيگار را درون جاسيگاري ملامين له كرد: «بنده هم به همچنين، فوتباليست بودم. دور جزيره مي‌دويدم، عصرها هم پينگ پنگ مي‌زديم. (خيره شد به امواج دريا) حالا از دل و دماغ افتاده‌ام. اوقاتم را صرف خواندن كتاب مي‌كنم، به عاقبت اين مملكت مي‌انديشم. هر شب راديو گوش مي‌دهم؛ همه‌جا را با خِرخِر مي‌گيرد، (چشمكي حواله‌ي خورشيد كرد) جز راديوي همسايه‌ي شمالي. ( از اين كنايه نيرو گرفت و چشم به چشم‌هاي نسترن دوخت. انگار مي‌خواست اسرار خود را، يگانه ثروتي كه داشت، پيشكش دختر كند) شب‌ها مي‌روم قهوه‌خانه، رهنمود مي‌دهم.»

بهزاد به بسته‌ي سيگار تلنگري زد: «در جزيره كارخانه هم هست؟»

حيدري با سرانگشت خط مارپيچي در هوا رسم كرد: «ماهيگيرها هم كارگرند؛ فرق نمي‌كند، همه بايد آگاه شوند. شما چرا قضيه را تنها از يك بعد مي‌بينيد؟ هر كدام از ما رسالت روشنگري در محيط خود را داريم؛ فعاليت در جبهه‌ي داخلي، گذر از رنج‌ها. من به عنوان يك معلم غير از تدريس خشك و خالي وظايف ديگري دارم، (چشمكي به نسترن زد) مي‌فهميد كه منظورم چيست؟»

مرد فربه، سيني به دست وارد تالار شد؛ حيدري انگشت بر بيني گذاشت: «بله! هوا يكباره خوب شد، اينجا باران و آفتاب را پشت هم داريم.»

مرد نوشابه‌ها، ديس‌هاي ماهي، ظرف‌هاي نان و ماست را گذاشت روي ميز، لبخندزنان به پنجره نگاه كرد: «عجب آفتابي! ماهي‌ها مي‌خواهند از آب بيرون بيايند، ما هوس كرده‌ايم در آب برويم، (قهقهه زد و بر شكم گرد دستي كشيد) برعكس شده!» چشم‌هايش را اشك پوشاند.

بهزاد و نسترن او را با حيرت نگاه كردند. حيدري برافروخت؛ مردم جزيره را چون منسوبين خود مي‌دانست، آبروي او در گرو گفتار و رفتار آن‌ها بود. برخاست و دست بر شانه‌ي مرد گذاشت، او را چند قدم دورتر برد. به زمزمه جمله‌يي گفت، پيشخدمت اخم كرد، لب زيرين پرگوشت او لرزيد و با كينه نگاه كرد به مهمان‌ها. بازو به بازوي حيدري رو به در رفت.
***

فصل دوازدهم

بهزاد و نسترن بعد از خروج آن‌ها شاد و پرطنين خنديدند. بر خيزاب‌هاي كف‌آلود، پرتويي سرخ‌فام مي‌تابيد. با هجوم موج، گوش‌ماهي‌ها چرخ‌زنان صدا مي‌كردند، بوي نمك دريا و گل‌هاي سرخ فضا را مي‌انباشت. نگاه بهزاد درخشيد. رشته‌هايي از موي او بر پيشاني تابناك چسبيده بود. دختر انديشيد: «عطر گل شايد از نگاه اوست.» سر را چپ و راست برد و نفس عميقي كشيد: «به! چه ماهيي. بخور، ضعيف شده‌اي!» ماهي را بريد، تكه‌اي را سر چنگال زد، رو به او گرفت.

بهزاد خورد و از گلو آواي نرمي برآورد، نارنج بريده را برداشت، روي ماهي فشرد: «خوشمزه‌تر مي‌شود. عجيب است در اين وقت روز مي‌توانم گرسنه باشم؛ در كنار تو امنيت دارم، با جهان به آشتي مي‌رسم. پيش‌ترها شكل مبهمي داشت؛ به خانه‌ي ما مي‌آمدي، مي‌نشستي، من از آسيه حرف مي‌زدم، كم‌كم سبك مي‌شدم. وقتي مي‌رفتي تا مدتي بوي عطرت در اتاق مي‌ماند، تار و پود پارچه‌ي مبل و بالشچه‌ها آن را حفظ مي‌كرد. روي تخت دراز مي‌كشيدم، ابرها را نگاه مي‌كردم. نيم ساعت پيش در باغ، انگار يكباره يخ چشم‌هايم آب شد؛ انبوه گل‌ها، برگ‌هاي خيس، موج‌هاي دريا و خورشيد رنگ خودشان را گرفتند، وقتي نفس مي‌كشيدم بوي زمين خيس را در خونم احساس مي‌كردم، ‌آدم‌ها ديگر دور نبودند، كفش‌هاي پاشنه‌خواب و جوراب پاره‌ي حيدري را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگ‌هاي تند (تلنگري بر تخته‌پوش قرمز ميز زد) آزارم مي‌داد، حالا بي‌اثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشم‌هاي رنجور به نسترن خيره شد) تو مثل درخت سيبي در اوايل شهريور. پس من هم درختي دارم.»

نسترن دست را روي ميز گذاشت، سر انگشت‌هايش مي‌لرزيد، لاله‌هاي گوش مي‌گداخت و گوشواره‌هاي مرجان در نور شكسته‌ي عصر غرق سوزنك‌هاي سرخ بود. روي كرك‌هاي بور گردن، رنگ‌ها از رمق مي‌افتاد. آب دهان را فرو برد، غمباد محو بالا و پايين رفت و سرخي گونه گسترده شد تا شقيقه. در سايه‌ي مژگان تاب‌خورده، سياهي مردمك‌ها فراخ شده بود. نفس عميقي كشيد: «چرا دروغ مي‌گويي؟ من روز و شب به حرف‌هاي تو فكر مي‌كنم، هر جمله را بارها به ياد مي‌آورم، ولي براي تو اهميت ندارد؛ كتره‌يي چيزي مي‌پراني، بعد هم فراموش مي‌كني.»

بهزاد دست دختر را گرفت، انحناي بين شست و سبابه را نوازش كرد. گرماي زندگي از نسج‌هاي او مي‌تراويد و چون كهكشاني كوچك، زير پوست مرد منفجر مي‌شد. نسترن دست را پس كشيد. كف مرطوب را با گوشه‌ي دامن خشك كرد. مرد كاغذ دسته‌گل را باز كرد و غنچه‌يي برداشت، بين دو انگشت چرخاند: «نه نسترن! من دروغ بلد نيستم،‌ حتا اگر سعي كنم. اما انسان عوض مي‌شود، كي از آينده خبر دارد؟»
***

فصل سيزدهم

حيدري پا به تالار گذاشت. بهزاد لبخند زد: «دارد عرش را سير مي‌كند!»

چشم‌هاي دختر خمار شد: «چرا؟»

«حدس مي‌زنم تو برايش تجسد شخصيت زن‌هايي باشي كه در رمان‌ها خوانده و سال‌ها به آن‌ها فكر كرده.»

نسترن ته چنگال را بر جناق سينه زد: «كي، من؟»

بهزاد سر جنباند: «رگه‌يي از آنها داري.»

دختر نگاهي به دريا كرد: «چه عالي! نمي‌دانستم.»

حيدري پيش آمد، چهره پوشيده‌ي قطره‌هاي ريز عرق. نسترن فكر كرد چند دور دور باغ دويده است. مرد نفس تازه كرد. دختر دستمالي از كيف درآورد، بر لب فشرد: «يكباره رفتيد! شام سرد شد.»

حيدري شانه‌يي بالا انداخت، انگار غذا در زندگي‌اش نقشي نداشت: «مهم نيست، شما ميل كنيد.» با نوك چنگال ماهي را زير و رو كرد، بشقاب را پس زد، سيگاري برداشت، در جيب‌ها پي كبريت گشت؛ قوطي خيسيده را گم كرده بود.

نسترن فندك را به او داد. مرد از بهزاد پرسيد: «شما نمي‌كشيد؟ (بسته‌يي سيگار "وينستون" از جيب درآورد، طلق دور آن را گشود، رو كرد به نسترن) رفته بودم سيگار بگيرم، مي‌دانم، شما اهل "زر" نيستيد.»

دختر دست را پيش آورد و تاملي كرد: «نه، نمي‌كشم.»

«چرا، مي‌كشيد، وگرنه فندك نداشتيد.»

نسترن سر را برافراشت: «خيلي زرنگيد! راستش گاهگاهي مي‌كشم؛ هروقت غمگينم يا خوشحال.»

حيدري دگمه‌ي سرآستين را با انگشت شست نوازش كرد: «حالا چطوريد؟»

دختر آرنج را به ميز تكيه داد، چشم‌ها را بست: «در قالبم نمي‌گنجم!» پلك‌ها را گشود، پرتو چراغ ساحل مردمك‌ها را شعله‌ور كرد.

حيدري فندك كشيد و هر سه سيگار را برافروخت. نسترن پك محكمي زد. حلقه‌هاي دود در هم آميخت. سرخي شفق آخرين ذرات خود را از روي موج‌ها جمع مي‌كرد. سايه‌هاي محو غروب بر ساحل فرود مي‌آمد. بهزاد سيگار را بر لبه‌ي زيرسيگاري گذاشت: «براي برگشت قايقي پيدا مي‌شود؟»

حيدري لبخندي مرموز زد: «كي عزم رفتن داريد؟»

«پيش از رسيدن شب.»

معلم به دختر رو كرد: «حيف! چه زود تمام شد. من به اين ديدار افتخار مي‌كنم، جزئياتش را در دفتر خاطراتم مي‌نويسم، برگ زريني از گذار زندگي.»

دختر نيم‌خيز شد، دسته گل را برداشت: «خيلي لطف داريد.»

بهزاد بسرعت رو به راهرو رفت. پيشخدمت كنار ورودي مهمانسرا ايستاده بود، دسته‌هاي غاز را نگاه مي‌كرد. مرد شانه‌ي او را لمس كرد: «حساب ما چقدر شد استاد؟»

پيشخدمت سبيل را تاباند: «دستور داده‌اند پول از شما قبول نكنم.»

«قبول نكني؟! مقصودت چيست؟»

مرد شكم را با دست نوازش كرد: «از جناب معلم بپرسيد.»

بهزاد به تالار برگشت. حيدري و نسترن گفتگوكنان مي‌آمدند، مرد ضمن صحبت برمي‌افروخت و دست تكان مي‌داد. لنگه كفش او بيرون آمد و بر كف تالار جا ماند، برگشت و با خشم آن را پوشيد. بهزاد بازوي او را گرفت: «آقاي حيدري! لطف كنيد به ايشان بگوييد پول شامشان را بگيرند.»

بر گردن لاغر معلم رگي ورم كرد: «ما اينجا اصولي داريم!»

پيشخدمت سر را مي‌جنباند. بهزاد اسكناسي تازده در جيب او فرو برد. حيدري پول را بيرون آورد و در مشت بهزاد گذاشت، دندان به هم مي‌فشرد، انگار هر آن آماده‌ي دست به يقه‌شدن با او بود، بالا مي‌جست و داد مي‌زد: «شما برويد، عرض مي‌كنم شما برويد!»

دختر وارد معركه شد: «آقاي حيدري! چرا اينقدر ما را خجل مي‌كنيد؟ از لحظه‌يي كه در جزيره پا گذاشته‌ايم داريم به شما زحمت مي‌دهيم.»

حيدري با شماتت سراپاي او را نگاه كرد: «پس مرا قابل نمي‌دانيد؟»

دختر دست‌ها را تكان داد: «آه، نه آقاي حيدري! شما از همه قابل‌تريد!»

مرد شانه‌يي بالا انداخت: «برويم! هوا تاريك مي‌شود.» به پيشخدمت اخمي كرد و بي‌خداحافظي از پلكان پايين رفت. نسيمي خنك از سمت دريا مي‌وزيد.
***

فصل چهاردهم

بهزاد و نسترن دنبال معلم دويدند؛ باغ پرسايه، گلزار فرو رفته در مه، نيستان آب‌گرفته و كارخانه‌ي برق را پشت سر گذاشتند. دريچه‌ي خانه‌ها يك‌به‌يك روشن مي‌شد. كنار ساحل قايقي بر ماسه‌ها پوزه مي‌ساييد. حيدري لب آب رفت. با قايقران آشفته‌موي جوان گفتگو كرد. مرد قايق را چرخاند، به ساحل سنگي چسباند. بهزاد و نسترن نزديك آمدند. معلم توضيح داد: «تنها قايق موتوري ما! نيم ساعته شما را به آن ور آب مي‌رساند.»

نسترن خم شد، قايق نو و كوچك را ديد: سفيد براق با ستاره‌هاي سرخ، پرچمي سه رنگ بر جبين آن تاب مي‌خورد. حيدري با بهزاد دست داد. چشم‌هاي درخشان او تيرگي گرفته بود، اخگرهاي تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آن‌ها را مي‌پوشاند؛ خسته به خانه مي‌رفت، زير نور چركمرد چراغ روي تخت دراز مي‌كشيد، سر فرو مي‌برد در بالش مرطوب پنبه‌يي، پشه‌ها در اتاق وز ور مي‌كردند، تا صبح نمي‌خوابيد و چهره‌ي نسترن پيش نظرش مي‌آمد، صداي رساي دختر در گوش او مي‌پيچيد: «بله اين خانه بوي مرده مي‌دهد، بوي دسته‌گل‌هاي فرداي شب مهماني. آه، قاضي عزيزم! نمي‌توانيد فكر كنيد در اينجا چقدر ملول خواهم شد.» صبح به راديو گوش مي‌داد. روزها و سال‌ها پشت سر هم مي‌گذشتند و او احاطه شده با خيزاب‌ها، ميان خانه‌هاي ابري دلتنگ، تك‌صداي مرغ‌هاي دريايي و تخته‌سياه مدرسه پير مي‌شد و تدريجا مثل ساكنان جزيره، شب‌ها صداي زني را از كشتي مغروق مي‌شنيد. خوابگرد و مات دور جزيره راه مي‌رفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشيد گداخته‌ي عصر، نرم‌نرم رنگ مي‌باخت.

دختر رو به مرد دست دراز كرد: «آقاي حيدري، واقعا نمي‌دانم از شما با چه زباني تشكر كنم. خاطرات اين روز را براي هميشه به ياد خواهم داشت.»

معلم دست دختر را گرفت و بي‌درنگ رها كرد، او را نمي‌ديد؛ از همان لحظه رويا بود. خيره شد به كشتي تزاري.

درون قايق پريدند. جوانك لنگر كشيد و قايق از ساحل كنده شد. حيدري از پاكت "زر" سيگاري بيرون آورد و در جيب‌ها پي كبريت گشت. دختر فندك را رو به ساحل پرتاب كرد، پيش پاهاي معلم افتاد. خم شد و آن را از زمين برداشت، بين شست و سبابه چرخاند؛ در واپسين پرتوها، گاز مايع با درخششي ياقوت‌رنگ برق زد. دست‌ها را بشدت تكان داد، نسترن از او تقليد كرد. اندام كوچك مرد در سايه فرو مي‌رفت و نرم‌نرم دور مي‌شد، دست‌ها را پايين آورد و شعله‌ي فندك زبانه كشيد. آتش سيگار در تاريكي درخشيد.

بهزاد و نسترن شانه به شانه روي تخته‌كوب نشستند، دختر نجوا كرد: «طفلك آقاي حيدري!»

مرد لبخندي زد: «به نظر من فوق‌العاده بود.»

نسترن كت بهزاد را از روي شانه برداشت: «بپوش! تو سردت مي‌شود.»

«من در كنار تو گرمم.» صداي نرم او در پت‌پت موتور قايق تحليل مي‌رفت.

دختر دسته‌گل را برداشت. بهزاد كنار گوش او نجوا كرد: «هميشه با من مي‌ماني؟»

سر نسترن رو به جزيره برگشت؛ توده‌يي تاريك پشت مه مي‌رفت، تنها كورسوي چراغ‌ها از دور پيدا بود. كاغذ دور گل‌ها را گشود، آن‌ها را تك‌تك روي آب انداخت؛ بر شكن موج‌ها نرم‌نرم بالا و پايين رفتند، در تيرگي گم شدند.

پایان

جنبش


جنبش...


اینجا مقر پیرسربازان سرخ مویی است

که سالهاست خبردار ایستاده اند...

                                   به خط یک!

اینجا مقر جنبندگان سبز دیروزی است......

 حال بگو

            زمانش نرسیده است که

وزیدن آغاز کنی....؟

تا جنبشی سرخ آغاز کنند...

سربازان سرخ موی پاییز.!

در نوردیدن !......

وزیدن آغاز کنی....!

از این حوالی بگذری

از من.....

٭

          اما بدان:

                      جنبش بهانه است.

                                     سیاست کار من نیست...!

و من در جناح تو نفس میکشم فقط.

 ز اینجا که بگذری...

       از من گذشته ایی و همین بس است...

                                                و من

                              رقصی چنان میانه ی میدانم آرزوست...

٭

دلم تاب نمی آورد.....

دلم تاب خوردن میخواهد..!

من در انتظار....

من آویزان از شاخه ی یکی از همین درختان پاییزی...

 در سرزمینی دور....

جنبش بهانه است....

جنبیدن میخواهد دلم..!

تابم تمام شد

تاب خوردن میخواهم.

     وحید خانه‌ساز

چه شد که اینقدر از هم دور شدیم.....؟

چه شد که اینقدر از هم دور شدیم؟


 

در زمانی نه چندان دور آدم‌ها دلشان برای هم تنگ می‌شد. پسر اگر چند روز مادر را نمی‌دید غمگین می‌شد و فکر می‌کرد قسمتی از وجودش را جایی جا گذاشته ! مادر می‌شد مرغ سر کنده اگر بچه‌اش را یک هفته نمی‌دید! پدر، برادر، خواهر، عمو، عمه، دایی، رفیق... رفیق...رفیق.

باید دل همۀ این‌ها را بدست می‌آوردی و به دیدنشان می‌رفتی....تا دلخور نشوند! دلخوری هم اگر نبود ، دل‌تنگی را باید چاره می‌کردی... دل‌تنگی خودت را. به روی خودت هم که نمی‌آوردی باز نمی‌شد...آنقدر خود خوری می‌کردی و آنقدر کلنجار می‌رفتی با خودت که دل از کف می‌رفت و می‌رفتی که دل‌تنگی را چاره کنی. چاره‌ای نبود جز این رفتن‌ها.

یک زمانی آدم‌ها تا هم را نمی‌دیدند دلشان آرام نمی‌گرفت. تا روی هم را نمی‌بوسیدند و یک دیگر را در آغوش را نمی‌گرفتند نمی‌توانستند ابراز احساسات کنند.

خلاصه لمس کردن و بوییدن نعمت بزرگی بود.

اصلأ معنی رابطه همین بود...معنی محبت همین بود، و لبخند زدنها لبخند واقعی.....بوسۀ واقعی....ارتباط کلامی برقرار کردن واقعی.

 در زمانی نه چندان دور...

اگر هیچ کدام از این کارها را نمی‌کردی متهم می‌شدی به ...! کم  محبت بودن! و بالاخره  می‌گفتند فلانی بی عاطفه شده........اما الان چه؟...اگر قرار باشد به همان روش نه چندان قدیمی آدم‌ها را دسته بندی کنیم ما جز کدام دسته اییم؟

خودمان را گول می‌زنیم چرا؟! دسته ایی در کار نیست و این اتحاد ستودنی است! همۀ ما از یک دسته‌ایم.  بی عاطفه و کم محبتیم ما....!

دلت برای برادرت تنگ می‌شود می‌روی سراغ موبایل و اس ام اس...حال رفیق قدیمی ات را می‌خواهی بپرسی دستت را دراز می‌کنی و .....موبایل. و یک  اس ام اس.

حالا به این فکر می‌کنم اگر همین اس ام اس را از ما بگیرند چه اتفاقی می‌افتد؟!

حالا دیگر کمتر پیش می‌آید که یکی لبخند آن یکی را ببیند. حالا لبخند هم شده یکی از همان اتفاق‌هایی که در تنهایی آدم‌ها می‌افتد فقط . یکی از آن هزار اتفاق....

 و این خیلی عجیب است و غم‌انگیز!                                                                                                                                                                                                  

                               وحید‌ خانه‌ساز                                                                                     

امان.....

امان...


امان از

          شوری اشک‌های تو...

که در هیچ شوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زاری

                           یافت می‌نشود...!

امان از شوری اشک‌های تو...

                        ...آن دمی که  دُر‌‌وار

از گونه‌های تو فرو می‌غلتد و

                                  ترک‌های لبم را می‌سوزاند!

     -  ( هرچند نمکی بر زخم)         

امان و دو‌‌ صد امان

                         از شرجی اندام تو...

در این تن به تن نبرد ِ سخت...

و  (لغزش)....!

                فقط این‌جاست که زیبا می‌شود لغزش...

لغزش نه اشتباه...!

دو صدها صد امان

                از ‌آن

                        مسیحا نفس جانکاه ِ تو ...

       امان از آن.

                که    

                      اذان را 

                             تقدس می‌بخشد....

                                                       صبح دمان...!

  امان و هزار امان

                 از خورشید.

که با بی شرمی

               طلوع می‌کند هرصبح و..........

      فغان از

                  فغانِ  خروس سحری.........

  - که باز می‌گوید:

                          از عمر شبی گذشت و.......

و من می‌گویم :

از عمر شبی گذشت و باز........

                                    من نمردم در آغوش تو...

      تویی که رفته‌ایی باز.......

      در کمال بیرحمی...

                  

وحید خانه‌ساز