من تویِ توی آغوش توأم.

در تو حبسم.

اسیرم در تو...

تو مرا نفس کشیده‌ای بی آنکه بخواهی!

در یک غروب غمگین

مرا به سینه کشیده‌ای...

                         ...در آن خانۀ مه گرفتۀ خالی از من!

تو بوی گوشت سوخته را دوست نداشتی

                                            و منزجر رخ پوشاندی.

تو در حجاب کامل خیانت کردی!

و چه محجوب بودی

زیر آن شال سبزآبیِ توری...

تو بی‌رحمانه خاکسترم را از لباست تکاندی!....  

 نفهمیدی.

چه می‌دانستی تو!؟...

***

و من یونس‌وار در تو نفس می‌کشم هنوز...

بی آنکه در انتظار معجزه باشم.

بی آنکه تو را نهنگی بدانم

                     که زندگی مرا یک جا بلعیده ایی!

و من یاد سوختگان را گرامی می‌دارم

یاد سوختگان سینما رکس آبادان را...

یاد رفقایم در کورۀ آدم سوزی را...

من  حتی یاد پدر ژپتو را گرامی می‌دارم!

 بی هیچ انتظاری...

                 فقط مدام به زیپوی نقره ای فکر میکنم

                 هدیه تو به من در روز تولدم.

                 که جایش گذاشته ام...

***

و من همچنان

با تو...

بر تو...

در تو...

چون جنینی مرده....

تو تابوت منی!


وحید خانه‌ساز

 

 

براي هفتاد و دو سالگي خالق «طعم گیلاس»

  • به نقل از روزنامه شرق شماره 1560 یک شنبه, 4 تیر 1391
  • براي هفتاد و دو سالگي خالق «طعم گيلاس»
  • دور و بس نزديك
  • مرتضي كاخي

  • «عباس كيارستمي» را از سال 1349 شايد هم 1348 مي‌شناسم. به اين ترتيب كه نخست برادرش راكه كتابي براي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان نوشته و چاپ كرده بود- به نام- مي‌شناختم ولي او را نديده بودم و هنوز هم نديده‌ام. اما عباس را از زماني مي‌شناسم كه من در پراگ بودم و دبير اول سفارت ايران.
    از تهران نامه‌اي به امضاي مديرعامل آن كانون به سفارت رسيده بود و در آن براي عباس كيارستمي تقريبا خط‌ونشان كشيده بودند كه اين آدم براي بازديد از موسسات سينماي چكسلواكي (آن زمان نام اين كشور چنين نامي بود.) از طرف موسسات سينمايي اين كشور دعوت شده بود و او به پراگ آمده بود و كسي و جايي و زباني را نمي‌دانست. به گفته خودش كسي در فرودگاه به ديدنش نيامده بود، در حالي كه قرار بوده يك مترجم فارسي‌دان به فرودگاه بيايد و او را با خود ببرد و ترتيب اقامت و بازبيني از موسسات و افراد سينمايي اين ولايت را بدهد. كسي نيامده بود. ما هم در سفارت خبري نداشتيم و او با شرح اين هجران و اين خون جگر در پراگ، يكه و تنها مانده بود. در اين مدت به قراري كه مي‌گفت، فقط در خيابان اصلي شهر پراگ - واسلاوسكي- صبح تا شب قدم مي‌زده و با كسي حرفي و گفت‌وگويي نداشته چون زبان چك را نمي‌دانسته. نام يك روزنامه هم كه غروب‌هاي هر روز به زبان چكي منتشر مي‌شده از بس تكراري بوده، به خاطرش سپرده شده. اين روزنامه «وكرني پراها» يا «غروب و سرشب پراگ» بوده و شايد هنوز هم باشد. در اين مدت يك ماه احتمالا يك ايراني را تصادفا ديده بوده و از او نشاني سفارت را پرسيده و فرداي آن روز به سفارت آمده و مستقيما او را به اتاق كار من هدايت كرده بودند. من هم درباره او فقط آن نامه را كه گفتم، ديده بودم و به اين نتيجه رسيده بودم كه فيلمساز است و جايزه‌اي هم در ايران برده است و احتمال مي‌دادم در حوزه تهيه فيلم سينمايي براي كودكان و نوجوانان آدم سرشناسي باشد كه او را به پراگ براي بازديد از فيلم‌ها و سينماي چك فرستادند. اما در نامه كانون به سفارت اين طور خط و نشان كشيده بودند كه به محض مراجعه‌اش به سفارت، يا پيدا كردنش، او را با اولين هواپيما به تهران بفرستند زيرا در اين مدت يك ماه، حتي نامه‌اي يا تلفني به تهران، چه كانون و چه همسرش، نفرستاده و تماسي نداشته و همسرش هر روز براي خبر از حال و احوال شوهرش، با كانون، تماس مي‌گرفته است. سفير، زير نامه، خطاب به من، نوشته بود: «به محض مشاهده او، ترتيب اعزامش به ايران داده شود و توبيخ شود كه چرا در اين مدت...»
    عباس كيارستمي وقتي وارد اتاق من شد، سلام كرد و چند ثانيه بعد روي يك كاناپه كه در اتاق من بود، نشست و حرفي نزد. به او گفتم:
    تقريبا يك ماهي مي‌شود كه به پراگ آمده‌ايد، بله؟
    بله، يك ماه مي‌شود.
    كجا بوديد در اين مدت يك ماه و كجا رفته‌ايد و چه كساني را از اهالي سينماي «چك» ملاقات كرديد، چون از طرف مقامات «چك» در مورد شما اطلاعي
    به سفارت نداده‌اند.
    طبيعي‌ است كه اطلاعي نداده باشند. چون من كسي از اين اهالي را نديده‌ام و نمي‌شناسم. روزها كارم قدم‌زدن در خيابان اصلي پراگ بود و جاي ديگر نمي‌رفتم چون احتمال مي‌دادم راه برگشت خود را به اين خيابان و به هتلي كه در آنجا ظاهرا اقامت دارم، گم كنم.
    واقعا؟
    بله و بيش‌تر از واقعا. بگذريم.
    حدس زدم در اين مدت و در هواي سرد پراگ - پاييز بود- و نداشتن پول كافي و نشناختن كسي، چه بلايي سر اين مسافر ناشناس آمده در كشوري كه چند ماهي از اشغال بي‌رحمانه و خشونت‌بار آن از طرف قواي پيمان ورشو و حوادث بهار پراگ گذشته بود و كسي را ياراي صحبت‌كردن و راه چاره يافتن براي او نبود، سكوتي چند دقيقه‌اي گذشت و خطاب به او گفتم:
    از تهران، از كانونتان، با اين محتواي خشك و خنك رسيده است...
    اشكالي ندارد. ترتيب بازگشت مرا بدهيد. پاسخ كانون را در تهران خواهم داد.
    چاره‌اي نديدم جز اينكه پيش سفير بروم و ماجرا را بگويم. سفير با خشكي، كلام تاثيرپذيري از كانون و فرمانرواي آن گفت: «مرتضي‌خان! برو و كاري بكن كه اين شخص هرچه زودتر برگردد.» جوابي ندادم و به اتاقم برگشتم. كيارستمي گفت: «راستي هر كاري را لازم مي‌داني بكن.» برگشتم و به عباس گفتم: «مي‌خواهي اين‌جا بماني؟»
    گفت: «من چيزي نديده‌ام و كاري هم هنوز نكرده‌ام. خودت بگو چه كنم؟»
    گفتم: «بمان.»
    گفت: «خب» و بلند شد و رفت.
    به خانه كه آمدم ديدم جاي عباس خالي است. ناهاري تند و تيز خوردم و با همسرم گفت‌وگوي دوستانه‌اي كردم و به عباس زنگ زدم و گفتم:
    -ما داريم مي‌آييم آن‌جا. به هتل تو.
    - با كي؟
    -با همسرم رعنا.
    -چه خوب.
    و رفتيم. و پس از آن با عباس برگشتيم به خانه ما. و تا روزي كه در پراگ بود ميهمان ما بود. در اين فرصت دادوفريادي هم با مركز سينمايي پراگ كردم كه: «چرا چنين كرده‌ايد و چنان نكرده‌ايد؟» كه عذر خواستند و گفتند: «البته اين شيوه دعوت و پذيرايي ما چك‌ها نيست ولي حالا چنين شد.» و وقتي فهميدند عباس كيارستمي به خانه ما آمده و اينجا خواهد ماند نفسي به راحت كشيدند و با گرمي خداحافظي كردند.
    روزها را هرچه زودتر به كار اداري كه كاري هم نبود، طي مي‌كردم و از بعدازظهر با عباس بودم. عباس با بچه‌هايم هم به اصطلاح اخت شده بود و با همكاران ديگرم نيز روابط خوبي يافت.
    در اين ايام با دكتر «هوبرت ماتيه‌چك» و پروفسور «يارسلاو فريچ» روساي صاحب‌نام مركز هنري چكسلواكي (آرت سنتروم) و دكتر «براوسيل» رييس بخش سينمايي چك و اگر درست به يادم مانده باشد رييس فستيوال سينمايي ونيز، تماس گرفتم. دكتر «براوسيل» پيشنهاد داد يك جلسه با حضور عباس كيارستمي و خود او و اين بنده و دانشجويان دانشكده سينمايي پراگ، برگزار شود و فيلم عباس كه نامش «نان و كوچه» بود و جايزه اول مسابقه سينمايي كانون را هم همان سال برده بود، نمايش داده شود و درباره آن بحث و گفت‌وگويي هم به عمل آيد. پيشنهاد پروفسور «براوسيل» را پذيرفتم و در آن جلسه شركت كردم و مترجم كيارستمي از فارسي به فرانسه بودم و با پروفسور «براوسيل» مترجم از زبان فرانسه به زبان چك. مجلس خوبي بود و فرداي آن روز گفتاري به صورت مقاله از پروفسور «براوسيل» در روزنامه حزب كمونيست پراگ با نام «روده پراوو» چاپ شد و تجليلي به قاعده از كيارستمي به عمل آورده بود. پس از آن هر زمان فيلمي از كيارستمي روي پرده سينما مي‌رفت از او هم در پراگ دعوت به عمل مي‌آمد كه در مراسم شركت كند. شهرت كيارستمي كم‌كم در كشورهاي صاحب اسم‌ورسم براي امور سينمايي در ممالك اروپايي و آمريكايي و كم‌كم آسيايي و عربي و مابقي كشورهاي جهان، تا آن اندازه بالا گرفت كه امروزه هيچ‌گونه نيازي به ذكر ابعاد نام و اشتهار او در منطقه‌اي از جهان وجود ندارد. ارتباط من هنوز و همچنان با كيارستمي برقرار است ولي البته نه بدان‌گونه كه مثل گذشته نزديك، كار هر روز و هر شب باشد و همان به كه سخن را به همين جا و مقدار ختم كنم چراكه حدي بر آن متصور نمي‌دانم.
  • منبع: http://sharghnewspaper.ir