نقد مجموعه داستان «رؤیای مادرم»
نوشتۀ
آلیس مونرو
ترجمۀ ترانه علیدوستی
بهانۀ این نقد، مجموعه داستان رویای
مادرم نوشتۀ آلیس مونرواست که نشر مرکز آن را در پاییز 1390 با ترجمۀ ترانه
علیدوستی به چاپ رسانده.
باید گفت درایران آلیس مونرو را کمتر از
نویسندگان دیگر میشناسندو ما این آشنایی اندک را بیشتر مرهون ترجمههای مژده
دقیقی هستیم.گرچه مونرو نویسندهای معاصر و شناخته شده است که به نوعی و بنا به دلایلی،
میتوان او را متفاوت از دیگر نویسندگان دانست.
اغلب منتقدان،مونرو را،در زمرۀ نویسندگان
داستان کوتاه به شمار میآورند و برخی تبحر او را تا بدآنجا میستایند که به او
لقب ملکۀ داستان کوتاه دادهاند. خود مونرو در اینباره میگوید: «گاهی به رمانها
نگاه میکنم و میبینم دیگران چقدر کوتاه مینویسندشان. اگر من توانستهام داستانی
را به شصت صفحه برسانم پس یقین میتوانم و نباید آن قدرها هم سخت باشد، اما نمیشود».[1]
اکثر آدمهای داستانهای مونرو زن هستند،
او شخصیتهای داستانهایش را به خوبی میشناسد و فضای داستانهایش ملموس و قابل
درک است. آلیس مونرو هرچند دیر، اما بالاخره با پشتکار فراوان توانست خودرا به
عنوان یکی از بهترین نویسندگان کانادایی در سطح جهان مطرح کند. تا آنجا که او را
هم ردۀ نویسندۀ هموطنش مارگارت اتوود میدانند.
جالب اینکه اتوود او را یکی از «مقدسات ادبیات جهان» مینامد ومیگوید: «مونرو در مورد مشکلات پيش روی آدمهایی
مینویسد که کوچکتر يا بزرگتر از آنی شدهاند که انتظارش را داشتند، وقتی شخصیتهای
اصلیاش به گذشته مینگرند تمام نقشها و چهرههای متفاوتشان
را میبینند. مونرو استاد پرداختن به توقعات آدمها و بعد سرخوردگیهایشان است».
آلیس مونرو طی سالها فعالیت حرفهای خود،
توانسته است، برندۀ جوایز متعددی در عرصۀ ادبیات شود. جوایزی چون: «گیر»، «هنری وارد»،
«داستان کوتاه روی»، «بنمالامال»، «حلقۀ منتقدان کتاب ملی» و«او هنری»، که در این میان«جایزۀ
بینالمللی بو کر»، جشنوارهای که از نظر مرتبۀ ادبی در جایگاه ویژهای قرار دارد از
همه مهمتر است. این جشنواره از سال 2005 هر دو سال یک بار برگزار میشود و مونرو در همان سال، توانست جایزۀ نهایی را، در رقابت با نویسندگانی
چون «ماریو بارگاس
یوسا»، «ای.الا.دکتروف»، «جویسکرولااوتس»
و«آنتونیو تابوکی» از آن خود کند.
آلیس مونرو تاکنون بالغ بر پانزده داستان
کوتاه و رمان منتشر کرده است. آثاری چون: رقص سایههای شاد(1968)، زندگی
دختران و زنان(1971)، چیزی میخواستم به تو بگویم(1974)، فکر میکنی
کی هستی؟(1978)، قمرهای ژوپیتر(1983)، سفر عشق(1986)، دوست
نوجوانیام(1990)، رازهای برملا(1994)، داستانهای منتخب(1996)،
عشق یک زن خوب(1998)، نفرت، دوستی خواستگاری عشق ازدواج(2001)، فراری(2004)،
چشمانداز کسل راک(2007)، خوشبختی زیادی(2009).
آلیس مونرو متعلق به نسل امروز است،او در 10 ژوئیۀ 1931 در اطراف
وینگهام در اونتاریو متولد شد. آلیس فرزند اول «رابرت لیدلاو» از بازماندگان نزدیک
جیمزهاگ نویسندۀ خاطرات و اعترافات یک گناهکار محق است. پدرش شکارچی بود و
روباه خاکستری پرورش میداد و مادرش ایرلندی الاصلی اشرافمنش.
مونرو همدورۀ نویسندگانی است که در دهۀ پنجاه کار خود را آغاز کردند.
دههای که نوشتن در آن کاری مردانه به حساب میآمد و جامعۀ هنری و خیل مخاطبان به
سختی نویسندگان زن را میپذیرفتند و آلیس مونرو جز معدود نویسندگانی بود که در این
فضا رشد کرد.
در کودکی به خواندن آثاری از ال ام مونتگومری پرداخت و سپس با خواندن آثاری
از اودورا ولتي، فلانری اوکانر،شروود اندرسن و کارسن مککالرز، به نوشتن
علاقهمند شد و از بعد خواندن بلندیهای بادگیر و غرور و تعصب از این دو اثر تأثیر گرفت. مرحلۀ کودکی تا بلوغ مونرو از هر لحاظ دورهای پر از تناقض بود. تناقضاتی
که تأثیرشان تا به امروز در آثار مونرو دیده میشود.
این تناقضها از درون
خانوادۀ آلیس آغاز میشود، پدر و مادر او از دو فرهنگ و جنس متفاوت بودند. پدر، آدمی
با شرایط اقتصادی بسیار ضعیف و مادر از یک خانوادۀ ایرلندی با روحیات یک آدم متمول
که تنها میتوانست ادای یک آدم متمول با سطح فرهنگ بالا را درآورد. مادری که با
توجه به اوضاع اقتصادی همسرش خود نیز دچار تناقضاتی بود که به طور حتم باعث آزارش
میشد و آلیس به نوعی از این تناقضاتدرسهایی گرفت و چیزهایی آموخت که بعدها به
کارش آمد.
اما این تناقضات در همین حد خلاصه نمیشود.
دامنۀ این تناقضهای
سازنده گستردهتر میشود و به محل زندگی آلیس میرسد. او که آدمی حساس است کودکی
خود را در خانهای میگذراند که به گفتۀ خودش نه در ده قرار دارد و نه خارج از آن.
جایی پست، که محل تجمع قاچاقچیها و روسپیها و باجگیرها و دزدان است. شخصیت آلیس
مونرویی که قرار است نویسنده شود با آن درونیات و ذهنیت لطیف، با مادری عجیب و
غریب و پدری ورشکسته در محیطی به شدت آسیبدیده و ناهنجار شکل میگیرد.
یکی از دلایل گرایش و
پناه بردن به دنیای مجازی قصه و کتاب، گریز از دنیای پیرامونش بودو دیگری تضادهای
رفتاری و مخالفتهای او با مادرش.
چنانکه خود میگوید:
«از وقتی بچۀ کوچکی
بودم با او خیلی اختلاف داشتم، چون تصوری آرمانی از رفتار خوب داشت. میخواست
دخترهایش موفق باشند، و در عین حال از ما میخواست به لحاظ جنسی بسیار پاکدامن
باشیم و خانمانه، خانم بودن بسیار مهم بود. از من میخواست جلوهای داشته باشم که
برایم بیگانه بود.»[2]
یکی از نقاط قوت داستانهای
مونرو این است که در خلق فضای داستانهایش موفق عمل میکند. محیط زندگی آدمهای او
همانی است که باید باشد. او حتی پس کوچهها و باریکه راههای محل زندگی آدمهای
داستانش را بلد است و به نوعی دست مخاطب را در دست شخصیت مورد نظرش میگذارد و
مخاطب با اطمینان کامل خودش را در داستان رها میکند و بی هیچ کم و کاستی همذات
پنداری شکل میگیرد. این تبحر مونرو در شناساندن و باور پذیر کردن فضای داستان از
کجا نشأت میگیرد؟
از شناخت کامل مونرو،
یا بهتر بگوییم آلیس مونرو از چیزی مینویسد که آن را میشناسد. او به سراغ
ناشناختهها نمیرود. آدمهایش را به جایی نمیفرستد که خود شناختی از آنجا ندارد.
شاید به راحتی بتوان
گفت که همۀ نویسندهها این موضوع را مد نظر قرار میدهند. گارسیا مارکز در سرگذشت
یک غریقیا صد سال تنهایی و عشق سالهای وبا،همینگوی در برفهای
کلیمانجارو و پیرمرد و دریا، احمد محمود در همسایهها و درخت
انجیر معابدو داستان یک شهر.
اگرچه نویسندگان موفق
بسیاری، این اصل را رعایت کردهاند. اما در مورد آلیس مونرو این قاعده تبدیل به
نوعی استثناء یا به بیان بهتر تبدیل به نوعی ویژگی شده است. مانند امضای یک نقاش،
پایین تابلویش.
موضوع اکثر داستانهای
مونرو نشأت گرفته از زندگی خود اوست شخصیتهای او آدمهایی هستند چون خودش. تا آن
حد نوستالژیک که گذشته را هیچوقت فراموش نمیکنند،و بسیاری از مواقع شروع به
تعریف کردن خاطره میکنند. آنهابیشتر انسانهایی درون گرا هستند و همین درونگرا
بودن دلیلی است بر آرام بودنشان. نمیتوان از تأثیر این شخصیتها، بر داستانهای
مونرو چشم پوشی کرد. به طور کلی داستانهای آلیس مونرو از ریتم کندی برخوردارند. داستان
آغاز میشود و راوی جز به جز پیش میرود و به آرامی به اصل موضوع میرسد. اما این
روند کند باعث خسته شدن مخاطب نمیشود. چرا که نویسنده جزیینگریهای منحصر به فرد
خود را چاشنی کارش میکند. مونرو نویسندهای مشاهدهگر است. این را به راحتی میتوان
از جزیینگری او فهمید. آدمهایش دارای شخصیتی به شدت ملموس و دست یافتنی هستند و
به راحتی میتوان آنها را در جامعه یافت.
خودش در مورد تأثیر
مشاهده و تجربی نوشتن میگوید: «نوشتن شبیه مبارزه است و نویسنده باید بخش زیادی
از عمرش را صرف مشاهده کند.»
با نگاهی به داستانهای
منتشر شدۀ او میتوان به این نتیجه رسید که موتیف تنهایی، اصل جدا ناشدنی آثار
مونرو است. چه آن زمان که جوانتر بوده و در مورد دختران هم سن و سال آن دورانش
مینوشته چه در میان سالی که به زندگی زنان میانسال پرداخته و چه اکنون که او در
شرف رسیدن به دهۀ هشتاد عمرش است. آدمهای او از هر نسلی که باشند و از هر جنسیتی
و در هر مرتبۀ اجتماعی در عمق تنها هستند. مثل جیل مادر همان نوزادِ راوی، در
داستان «رویای مادرم»، خود نوزاد و دو خواهر جورج و حتی شخصیت مردۀ داستان که جورج
نام دارد هم تنها هستند یا راوی داستان «صورت»با آن چهرۀ ماه گرفتهاش و کوئینی و
کریس در داستان «کوئینی».
حال گفتهها و
توضیحات بالا میتواند جواب سؤالی باشد. سؤال اینکه چرا در داستانهای مونرو چندان
بحث دیالوگ مطرح نیست؟ آدمها خیلی باهم دیالوگ برقرار نمیکنند؟ و جواب اینکه
دلیل این کمحرفی، تنهایی آدمهای داستانهای اوست. نه اینکه از گفتگو خبری نباشد،
بلکه منظور این است که به نسبت خود من گوییها و گفتگوهای ذهنی، دیالوگ و گفتگو
کمتر به کار گرفته میشود. اما ناگفته نماند که همان اندک دیالوگ نیز تأثیر گذار و
کارآمد است.
آدمها و موقعیتها و
داستانها شبیه هم نیستند اما همه درد مشترکی دارند. اتفاقها یکی نیستند اما همه فاجعهاند.
فاجعههای پنهان زیر اجساد آدمهای تنها. دختری عاشق مردی زن مرده میشود که با او
اختلاف سنی فراوانی دارد. پسری با ضعفهای جسمانی از کودکیاش میگوید و از آدمهایی
که به آنهادل بسته و شکستی که برایش به امری عادی بدل شده است.
در بیشترداستانهای
مونرو روایت، غیر خطی است. راوی در زمان حال از گذشته میگوید، به حال بر میگردد
و داستان در زمان حال میگذرد، روند طی میشود. راوی خاطرهای میگوید، از حدس و
گمانهایش میگوید و آینده را برای مخاطب تداعی میکندواین اتفاقات تا آنجا پیش میرود
که شیوۀ داستان در داستان را تداعی میکند. همین روایت و گفتار و کردار غیر خطی و
به ظاهر نامنظم نشان از ذهن مغشوش راوی دارد. نظرگاه اول شخص و سوم شخص محدود و
نامحدود نیز تأثیری در صورت مسئله ندارد و تغییری در آن ایجاد نمیکند.
مونرو مانند اغلب
نویسندگان همجنسش دغدغههای زنانه دارد و بیشتر از زنان و مشکلاتشان مینویسد.
مانند نویسندۀ هموطنش مارگارت آتوود، سیلویا پلات، ویرجینیاوولف، اما او با دیگر
نویسندگان زن تفاوتی فاحش دارد. آلیس مونرو تفکرات فیمینیستی ندارد. در مقابل
مردان موضع نمیگیرد. دنیای او دنیای خالی از مردان نیست. او نه تنها زنان را بی
نیاز از مردان نمیداند بلکه با نگاهی غیر ابزاری بر این باور است که مردان
موجوداتی هستند که به شکل گیری شخصیت زنها کمک میکنند و به آنها هویت میبخشد.در
داستانهای مونرو در پس هر زن شکست خورده، ناکام، سردرگم، پیروز و موفق مردی وجود
دارد و قلمی که کنشها و واکنشها و رویدادها را به طور عادلانه میان هردو تقسیم
کرده قلم مونرو است.
خودش در
این مورد میگوید: «من دنيای زنان را دوست دارم اما داستان را به خاطر دفاع از
حقوق زنان نمینویسم. من هرگز از فمینیستها و درمانگرايي شان بدم نمیآید، اما شخصیتهای
داستان من در موقعیتهای زنان جامعهام قرار میگیرند و اين به معناي سنگ كسي را
به سينه كوبيدن نيست. شايد دليل اين انتخاب ناشي از اين است كه من از درونيات يك
زن بي اطلاع نيستم در نتيجه آن را راحتتر دستمايه يك داستان قرار میدهم. اين به آن
معنا نيست كه موقع نوشتن به دنيای عاری از مرد فكر میکنم.»
مونرو در شخصیتپردازی
مردان با همان دقتی عمل میکند که در مورد زنان. مردان مونرو نیز مانند زنهای
داستانهایش به شدت ملموس و دست یافتنی هستند.
و اما مجموعه داستان
رویای مادرم به ترجمۀ ترانه علیدوستی:
این مجموعه شامل پنج
داستان از آلیس مونرو است که از سه مجموعۀ متفاوت از او انتخاب شده است. داستانهای
«نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج» و «کوئینی» و «تیر و ستون» از مجموعۀ نفرت،
دوستی، خواستگاری، ازدواجانتخاب شدهاند. مجموعهای که در سال 2001 منتشر شده
است. «رویای مادرم» داستانی است از مجموعۀ عشق یک زن خوبکه در سال 1998 به
چاپ رسیده و داستان «صورت» انتخابی است از مجموعۀ خوشبختی زیادی منتشر شده
در سال 2009.
داستان «رویای مادرم» که در سال 1998 به چاپ
رسیده، از زبان نوزادی که هنوز جنین است و در بطن مادر قرار دارد شروع میشود و تا
بزرگسالی او ادامه مییابد، شیوۀ روایتِ غیر خطی و شکسته است. زنی در حالی که
آبستن است و شوهر خود را از دست داده به درخواست خواهرهای همسر مرحومش به شهر و
خانۀ مادری همسرش جرج میرود تا در مراسم بزرگداشت همسرش که در جنگ کشته شده شرکت
کند و از آن پس با خانوادۀ همسرش زندگی کند.
داستان با تصویری ذهنی که جنین روایتش میکند
آغاز میشود. رویایی که در رویای دیگر اتفاق میافتد:«انگار که در حال بیدار شدن
از رویایی باشد. در رویایش از رویایی بیدار شد و متوجه مسئولیت و اشتباه خود شد»[3]
روایت از اول شخص
شروع میشود و در جایی نوزاد راوی چون روحی از بیرون اتفاقات را میبیند و شیوۀ
روایت حالتی سوم شخص به خود میگیرد:
«او نوزادش را تمام
شب بیرون رها کرده بود مثل عروسکی که از آن خسته شده باشد و شاید نه دیشب،
که هفتۀ پیش یا ماه پیش بوده که این کار را کرده. سراسر یک فصل یا چندین فصل یا
چندین و چند فصل نوزادش را بیرون رها کرده»[4]
کشمکشهای ذهنی مادر در قالب رویایی توسط نوزاد
روایت میشود و بعد داستان واقعی شروع میشود، خانهای که در آن مراسم عزاداری
برپا شده است، راوی از زمان حال میگوید. از زن آبستنی که مادر اوست و حال در میان
آدمهایی که به عزاداری آمدهاند حریصانه مشغول خوردن است، به عقب باز میگردد، به
قبل از آمدنشان به خانۀ پدری پدر مرحومش جرج. به زمان حال میآید و از اتفاقات در
حال وقوع میگوید. از پدرش و خاطراتی میگوید که بین او و مادرش شکل گرفته است.
خاطراتی که مادر هیچگاه بیانشان نمیکند. انگار راوی قبل از شکل گرفتنش در بطن مادر نیز شاهد اتفاقاتی از این دست بوده و
به مثابۀ دانای کلی نامحدود عمل میکند. همانطور که در مورد مادرش جیل میگوید:
«جیل واقعأ چیزی از زندگی کردن در یک خانواده نمیدانست. در یتیمخانه بزرگ شده
بود.از شش تا شانزده سالگی در خوابگاه خوابیده بود»[5]
و یا در جایی دیگر میگوید:
« جیل وقتی دوازده ساله بود، همراه با چند نفر دیگر به کنسرتی برده شده بود، و در
آنجا بود که برایش مسجل شد باید ویولن زدن را یاد بگیرد» [6]
این دانای کل که بعد
به صورت جنین از درون رحم مادر شاهد اتفاقات بیرون است بالاخره پا به دنیای واقعی
میگذارد و باز به روایت کردن اتفاقات اطرافش میپردازد. این بار او نوزادی است که
با مادرش سر لجبازی
دارد.
«بی فایده بود، گول
نمیخوردم. صورتم را به بطری میکوبیدم و پاهایم را صاف میکردم و شکمم را به سفتی
یک توپ»[7]
نوزاد راوی به مادر
علاقهای ندارد. درست مثل بی مهری نویسنده به مادرش. مونرو طبق گفتۀ خودش در زندگی
واقعی همیشه دچار عذاب وجدان است و از اینکه مادر بیمارش را در اواخر عمر به حال
خودش رها کرده ناراحت است. در این داستان نیز نه تنها نوزاد نسبت به مادرش حس خاصی
ندارد بلکه در جایی میگوید: «ما به چشم هم دو هیولا بودیم.جیل و من»[8]
اینگونه میشود که
حس مادر و فرزندی میان نوزاد و عمهاش
ایونا شکل میگیرد و هر روز علاقۀ ایونا به نوزاد بیشتر و بیشتر میشود. تا اینکه
اتفاقی رخ میدهد و از آن پس است که نوزاد به مادرش علاقهمند میشود و چارهای
نمیبیند جز این که به او عشق بورزد. اتفاق وقتی میافتد که جیل مادر نوزاد در
غیاب مادر شوهر و دو خواهرِ شوهر محرومش مجبور میشود از نوزاد نگهداری کند، به او
شیر میدهد. کهنهاش را عوض میکند و با او حرف میزند. نوزاد با مادر سر لجبازی دارد
و با گریه کردن و بی تابیهایش سعی دارد او را اذیت کند، این وضعیت ادامه دارد.
جیل ویولن خود را بعد از مدتها بر میدارد تا کمی بنوازد بعد از تمرینی بیهوده
دچار سردرد میشود. نوزاد گریه میکند وجیل بیدار میشود. جیل از کابینت مسکن برمیدارد
و میخورد. نوزاد طبق عادت همیشه شروع به گریه کردن میکند، جیل به او شیر میدهد،لباسها
و کهنههایش را میشوید. نوزاد گریه میکند جیل باز مسکن میخورد که تأثیری ندارد
و احساس میکند که دردش کاهش نیافته. به اتاق السا میرود و باز مسکن میخورد،
نوزاد باز گریه میکند. جیل با چاقو مقداری از قرص بر میدارد و در شیر نوزاد میریزد.
نوزاد شیر را میخورد، مسکن هردو را خواب میکند. ایونا با جسم بی جان نوزاد روبرو
میشود.
رویایی ابتدای داستان
در همین قسمت از داستان روی میدهد و اتفاقات ذهنی و سورئالیستی داستان توجیهی
منطقی مییابد.
«جیل هنوز به نظرش میآید
که در نور برفیِ رؤیایش قدم بر میدارد. اما رؤیایش مورد تجاوز این آدمهای
برافروخته قرار گرفته است»[9]
ایونا که قبلأ سابقۀ
بیماریهای عصبی داشته بعد از این اتفاق دچار شوک و حملات عصبی میشود و از آن پس
نوزاد مهر مادر را میپذیرد و در این مورد میگوید: «این ایونا نبود که باید به
حضورش تن میدادم. (آیا میتوانستم این را بدانم- آیا حتی میتوانستم بدانم که در
نهایت این ایونا نیست که بیشترین فایده را دارد؟) جیل بود. باید به جیل و آن چه میتوانستم
از او بگیرم راضی میشدم، حتی اگر به نظر ناکافی میآمد»[10]
و بدین ترتیب مونرو
اجازه نمیدهد که نوزاد نیز به سرنوشت او دچار شود و زمانی متوجه حضور مادر شود که
دیر شده است.
و بالاخره نوزادِ
راوی بزرگ میشود. از ازدواج جیل با ناپدریاش میگوید. از خواهرهای ناتنیاش. از
ایونا که بعد چند حملۀ دیگر بالاخره به خانه میآید و از عمۀ دیگرش السا و باقی
قضایای زندگی جدید و بدین ترتیب مونرو در داستان کوتاه رویای مادرم از زبان نوزادی،
حدود هشت سال زندگی یک خانواده را روایت میکند.
«صورت» داستانی است
که از مجموعۀ خوشبختی زیادیانتخاب شده. این داستان که برای اولین بار در
سال 2009 به دست نویسندۀ اثر، چاپ شده داستان دوم کتاب است. داستان «صورت» که با نام «چهره»نیز ترجمه شده بود، داستان پسری است که
با صورت ماه گرفته دنیا میآید. پدر اما با این قضیه کنار نمیآیدو با اکراه
فرزندش را میپذیرد. کودک بزرگتر میشود و چون شاهدی همۀ اتفاقهای اطرافش را
بیان میکند. از پدرش میگوید، مردی که در ابتدا بیسواد است و کارخانۀ دستکش دوزی
دارد و بعد از ورشکستگی وارد کار بیمه میشود.
اگر از
زندگی نویسنده باخبر باشیم پدر داستان را بی شباهت با پدر مونرو نمیبینم. همانطور
که گفته شد آلیس مونرو از آن دست نویسندگانی است که ردپایی از خودش در داستانهایش
به جا میگذارد. در این داستان نیز چون داستان «رویای مادرم» شخصی میمیرد و آن
پدر راوی است.
شیوۀ
روایت این داستان نیز غیرخطی است. راوی از بدو تولدش و رفتار نا متعارف پدر با
خودش میگوید. از گذشتههای دور حرف میزند. از تأثیر نقص جسمش بر رابطۀ پدر و
مادرش. از ویژگیهای رفتاری پدر و بالاخره در صفحات ابتدایی داستان از مرگ پدر میگوید.
از مادری که زندگیاش را وقف فرزند ناقصش کرده و سپس از بزرگسالیاش و بازیگر شدن
و حتی بازنشسته شدنش حرف میزند.
این
شخصیت نیز بی شباهت به خود مونرو نیست. آدمی نوستالژیک که بعد ازسالها به خانۀ
پدری باز میگردد و با دیدن هر قسمت از خانۀ خاطرهای را بیان میکند (این هم یکی
از شخصیتهای خاطره گوی آلیس مونرو)
داستان صورت آنقدر برای راوی نوستالژیک است که
با بیان هرجمله به یاد چیزی میافتد. از خانمی به اسم شارون حرف میزند. شعری را
به یاد میآورد که در مدرسه یادش گرفته و نام شارون در آنبه کار رفته. بعد از آن
به یاد مدرسه میافتد.
«مادرم
اجازه داده بود به آن مدرسه بروم چون در آنجا همه به دقت زیر نظر گرفته میشدند و
زنگ تفریحی هم در کار نبود»[11]
کاراکتر
معیوب از دلبستگیهایش به آدمهای مختلف و شکستهایش حرف میزند. از کودکیاش و از
دلبستگیاش به خدمتکار پسرنمایشان شروع میکند و به زنی میرسد که چهار فرزند دارد
و بالاخره بعد از بازنشستگی وقتی بااوتلفنی حرف میزند متوجه میشود که ازدواج
کرده است. از دلبستگیاش به شارون میگوید و اتفاقات پس از آن و ناکامیاش، پس از
آن شیفتۀ یکی ازدوستان مادرش میشود.
باز هم
مونرو به روابط و تأثیرات آن بر روی آدمها گوشه چشمی دارد. راوی داستان صورت به
رابطۀ پنهانی پدرش با خانم شارون (زنی که همسرش را به تازگی از دست داده بود)
اشاره میکند. رابطهای که هیچوقت از وجود آن مطمئن نمیشود.
«یعنی
ممکن بود شارون سالتز دوستیای با پدرم داشته باشد؟با شغلی که برایش دست و پا شده بود،
و آن کلبۀ صورتی رنگ مجانی؟»[12]
و در آخر
راوی که احساسش به گذشته شبیه احساس آلیس مونروبه گذشتهاش است، از فروختن خانۀ
پدری سر باز میزند و تصمیم میگیرد همانجا زندگی کند.
داستان
کوئینی انتخابی است از مجموعۀ «نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج» که در سال2001
برای اولین بار به چاپ رسیده.
این
داستان با اینکه به فاصلۀ چند سال از کتاب خوشبختی زیادی و عشق یک زن خوب
نوشته شده است، اما از نظر محتوا و ساختار تغییر محسوسی با دو داستان دیگر ندارد.
در واقع میتوان گفت تا اینجا و با گذشت یک مسیر حدودأ دوازده ساله تغییر محسوسی
در خط فکری مونرو ایجاد نشده است. رابطهها در این داستان نیز تیره و تار است. باز
هم در این داستان یکی از کاراکترها میمیرد و با مرگش بر شخصیتهای دیگر تأثیر میگذارد.
شیوه روایت نیز مانند داستانهای قبلی، اول شخص است. کریسی راوی داستان است او به
شهر دیگر میرود تا به خواهر ناتنیاش که به طرز عجیبی با شخصی به نام ورگیلا
ازدواج کرده سر بزند. کوئینی که زمانی برای کمک به همسر مریض آقای ورگیلا که در همسایگی
آنها زندگی میکردهاند، به خانۀ آنها میرفته بعد از مرگ خانم ورگیلا به طور
ناگهانی غیبش میزند؛وبعد از مدتی مشخص میشود که با آقای ورگیلا فرار کرده و در
شهر دیگری با او زندگی جدیدی را آغاز کرده است. شیوۀ روایت باز هم غیر خطی است.
راوی مدام خط زمان را میشکند و در گذشتهو حال در رفت و آمد است. مثلأ کریسی از
فردای روز روایت میگوید و باز به زمان حال بر میگردد. در یک جمله، باز همان قضیۀ
خاطره گویی آدمهای مونرو مطرح میشود و باز داستانی در دل داستان اصلی روایت میشود.
آنجایی
که کوئینی به کوتاه کردن موهای کریسی مشغول میشود. کوئینی، آقای ورگیلا، کریسی هرسه
آدمهای تنهایی هستند که به دنبال فرار از تنهایی به هرکاری دست میزنند. کریسی
برای فرار از تنهایی به کوئینی پناه میآورد در حالی که خود کوئینی پناهی ندارد و از
تنهایی در رنج است. آقای ورگیلا نیز گرچه بعد از مرگ همسرش برای فرار از تنهایی با
کوئینی ازدواج کرده اما دلبستۀ او نیست و هنوز درگیر تنهایی است. حتی شخصیتی مثل
لزلی (دوست ورگیلا) نیز که حضوری کمرنگ در داستان دارد، تنها است و با همان برخورد
اول کریسی را به شام دعوت میکند تا با او درد دل کند و در آخر بازهم شخصیتهای
داستان تنها میمانند. کوئینی با شخص ناشناس دیگری فرار میکند. کریسی باز ناامید
به نزد پدر و نامادریاش میرود. ورگیلا کماکان به امید برگشتن کوئینی تنهایی را
تحمل میکند و برای کریسی نامه مینویسد تا اگر روزی کوئینی را یافتند، خبرش کنند.
باز داستان زمان درازی از زندگی آدمها را در بر میگیرد. راوی ازدواج میکند، دارای
فرزند میشود، پیر میشود و هنوز به دنبال کوئینی میگردد و آدمها را در قالب و
هیبت او میبیند. با توجه به فاصلۀ زمانی این داستان با دو داستان دیگر مجموعه میتوان
گفت نگرش مونرو به آدمها و اجتماع تلختر شده و به صراحت میتوان این داستان را
داستان تنهایی نامید.
داستان «تیر
و ستون» نیز از مجموعۀ نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج انتخاب شده. با
خواندن این داستان دیگر میتوان مطمئن شد که هرچه از عمر مونرو میگذرد او بدبینتر
از پیش به اطرافش مینگرد. اما همچنان دقیق و موشکافانه جزییات را مد نظر دارد. در
داستان کوئینی و همچنین تیر و ستون حضور خانواده پر رنگتر از دیگر داستانهای
این مجموعه است. خانوادهای در کار است که نه در سطح که در عمق روابط آدمها باهم،
اتفاقاتی در حال وقوع است. آدمهای خانواده کمتر با هم به گفتگو مینشینند. در
حالی که همه چیز مرتب است و خانواده به زندگی آرام همیشگیاش ادامه میدهد، اتفاقی
در حال به وقوع پیوستن است. میتوان گفت مونرو با مهارت پتانسیلی را در عمق وجود آدمها
کار میگذارد. پتانسیلی که مانند بمب هر لحظه امکان انفجارش وجود دارد. در داستان تیر
و ستون که شیوۀ روایتش بر خلاف سه داستان قبلی، سوم شخص است، با شخصی آشنا میشویم
با نام لایونل. پسری جوان که به تازگی مادر خود را از دست داده و دچار افسردگی
شده. توجه داشته باشید به اینکه در این داستان نیز یکی از کاراکترها به تازگی فوت
کرده و با مرگش به نوعی بر دیگر شخصیتهای داستان تأثیر گذاشته است.
برندان
استاد سابق ریاضی لایونل روزی به طور اتفاقی او را در فروشگاهی میبیند و با خود
به خانه میبرد. تا شاید بتواند با این کار بر روحیۀ خسته و افسردۀ لایونل تأثیر
بگذارد و بهبودی او را تسریع بخشد. او را به همسرش لورنا معرفی میکند و کمکم بین
آنها رفاقتی شکل میگیرد و لایونل به دوست خانوادگی آنها تبدیل میشود. در این
بین، رابطهای دو پهلو و پنهانی میان لایونل و لورنا شکل میگیرد. دو پهلو از آن جهت
که رفتار لایونل، لورنا را دچار سردرگمی میکند. لایونل که مانند دیگر شخصیتهای داستانهای
مونرو آدمی تنها است هر هفته کاغذی برای لورنا میفرستد که حاوی شعر است و
لورنا کم کم به خواندن شعرها عادت میکند.
تا اینکه سر و کلۀ پالی دختر عمۀ لورنا پیدا میشود. او هم آدمی تنها و سر خورده
است و به نوعی برای فرار از خانواده به لورنا پناه آورده. از وضعیت پدر و مادر
لورنا میگوید و متوجه میشویم که خانوادۀ لورنا نیز از اوضاع مالی خوبی برخوردار
نیستند. مثل دیگر داستانهای مونرو پدری وجود دارد که مال و منال آنچنانی از خود
ندارد. و او اینبار پدر لورنا است. شخصی که در فروشگاهی فروشنده است و به تازگی
دچار بحران مالی شده. اما لورنا با شنیدن اخبار جدید از زبان پالی آنچنان غمگین
نمیشود. او چنان از خانواده دور شده که حس همدردیاش را از دست داده است و بی
آنکه بیان کند خودش را با خانوادهاش غریبه میبیند. از طرفی خود او هم دچار بحران
تنهایی است اما آن را به زبان نمیآورد. هرچند که به قول خودش عاشق همسرش برندان
است اما نمیتواند حضور لایونل را نادیده بگیرد. تا آنجا که روزی بی اجازه لایونل
و به بهانه برداشتن کتاب کلید خانۀ لایونل را از صاحبخانهاش میگیرد و وارد خانه
میشود فقط برای اینکه احساس آرامش را در خانۀ او تجربه کند.
«البته
که او نه به دنبال کتابی امانتی، بلکه به این خاطر آنجا آمده بود که لحظهای در
فضای زندگی او باشد، هوای او را تنفس کند، از پنجرۀ او بیرون را نگاه کند.»[13]
در واقع
لورنا این احساس سردرگمی را تا به آخر داستان با خود دارد و از آن خلاص نمیشود. میتوان
گفت لورنا و پالی خیلی با هم تفاوت ندارند و اگر تفاوتی هست تنها در ظاهر است.هر
دو تنها هستند. با این تفاوت که پالی به این تنهایی اعتراف میکند و خیلی راحت و
رک از دیگران کمک میخواهد اما لورنا به دلیل شرایط زندگی و خانوادگی اجازه ندارد
که به تنهایی و سردرگمیاش اعتراف کند.
برندان
شبیه ورگیلای داستان «کوئینی» است. با همان حساسیتها وجزئیات شخصیتی و اخلاقی. همان
برخوردهای ورگیلا با کریسی در داستان «کوئینی»آنجا هم اتفاق میافتد با این تفاوت
که برندان با پالی همچنین رفتاری میکند. ورگیلا با دوستش لزلی برخوردی متفاوت
دارد و برندان چنین رفتاری را با لایونل
میکند. در «کوئینی» کریسی با لزلی هم صحبت میشود و در «تیر و ستون» این رابطه میرود
که میان لایونل و پالی شکل بگیرد. در این داستان لورنا آنقدر آسیب پذیر است که با آنکه
میان او و لایونل رابطهای شکل نگرفته اما وقتی او را با پالی میبیند دچار اضطراب
میشود و احساس خطر میکند. پس از آن وقتی به طبقۀ بالا میرود تا چمدانها را
خالی کند وقتی برندان را با پالی در حال صحبت میبیند باز هم دچار همان احساس میشود.
« برندان
به پالی چیزی گفت. تشکر کرد؟ آدم فکر میکرد
خیلی باهم جوراند. این دیگر چطور اتفاق افتاد؟ شاید پالی حالا در خور توجه شده بود
چون انتخاب لایونل بود. انتخابی از طرف لایونل، و نه تحمیلی از طرف لورنا»[14]
در آخر راوی اینگونه داستان را به پایان میبرد:
« خیلی وقت پیش بود که این اتفاق افتاد. در ونکوورشمالی، وقتی توی آن خانه به سبک
تیر و ستون زندگی میکردند. وقتی او بیست و چهار ساله بود، و در معامله کردن
مبتدی»[15]
راوی
یادآوری میکند همۀ اتفاقات مطرح شده مربوط به زمانی دور است. زمانی دور که حالا
به خاطرهای بدل شده .
داستان
آخر «نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج» همانطور که از نامش پیداست، داستانی
است از مجموعهای به همین نام.
داستان این بار مانند داستانهای قبلی به
خانواده نمیپردازد. شاید باز هم پای خانوادهای در میان باشد اما اینبار صحبت از
خانوادهای است که دیگر نیست و وجود ندارد، روایت سوم شخص است و از آن شکستگی
روایتهای قبلی در این داستان خبری نیست. قضیه از این قرار است که روزی جوهانا به
ایستگاه راه آهن میرود تا مقداری اثاث منزل را به شهر دیگری منتقل کند. جوهانا
پرستار سابیتا نوۀ دختریِ مک کالی یکی از سرمایهداران شهر است. مک کالی به تازگی
دخترش را از دست داده مجبور میشود جوهانا را برای پرستاری از نوهاش سابیتا نزد
خود نگه دارد و از طرفی کن بودرو پدر سابیتا که زمانی در استخدام نیروی هوایی بوده
اکنون در شهر دیگری است و با مشکلات مالی دست به گریبان است و مدام از مک کالی پول
قرض میکند و به شکلی همیشه در حال سرکیسه کردن اوست. مشخص میشود که اثاثیۀ منزلی
که جوهانا تصمیم به انتقالشان گرفته متعلق به کن بودرو است و نزد مک کالی به امانت
گذاشته شده و از طرفی مک کالی آن اثاثیه را به عنوان گرو نزد خودنگه داشته. اما
سوء تفاهمی جوهانا را به اشتباه میاندازد و بر اثر همین سوء تفاهم جوهانا دست به
کاری میزند که مک کالی را عصبانی میکند. سابیتا که هرازگاهی برای پدر نامه مینویسد
و خودش نامه را به اداره پست میبرد روزی به همراه دوست و همکلاسش آیدیت به وزن و
حجم نامه مشکوک میشوند و نامه را باز میکنند و متوجه نامهای دیگر در پاکت میشوند
که توسط جوهانا برای کن بودرو پدر سابیتا نوشته شده است. سابیتا و آیدیت نامه را
میخوانند و به این نتیجه میرسند که جوهانا عاشق کن بودرو شده است. آنها بعد از فهمیدن
قضایا دست به کاری میزنند و بازی بچگانهای را آغاز میکنند که آغاز این بازی
اتفاقات عجیبی را به همراه دارد. آنهافقط نامۀ سابیتا را برای کن بودرو میفرستند
و نامۀ جوهانا را نزد خود نگه میدارند. بار بعد وقتی کن بودرو به نامۀ دخترش جواب
میدهد آیدیت و سابیتا با نوشتن نامهای از جانب کن بودرو سعی در اغفال و به بازی
گرفتن جوهانا دارند و موفق هم میشوند. جوهانا که از خواندن نامۀ کن بودرو دچار
تغییرات احساسی میشود جواب نامۀ او را میدهد. باز سابیتا و آیدیت نامه را در بین
راه باز میکنند و همان بازی تکرار میشود و بدین ترتیب جوهانا دچار سوءتفاهم میشود
و با توجه به شرایط کن بودرو در اقدامی خودسرانه و برای کمک به کن بودرو تصمیم میگیرد
اثاثیۀ او را به آدرس روی پاکت برای کن بودرو بفرست و خودش نیز پس از نوشتن نامهای
برای مک کالی به کن بودرو ملحق شود با این تفکر که کن بودرو مشتاقانه منتظر اوست و
جوهانا خیال میکند با رفتنش به نزد کن بودرو او را متعجب و خوشحال میکند. غافل
از اینکه کن بودرو هیچ تعلق خاطری به او ندارد و پیوند عاطفی وعشق او نسبت به
بودرو احساسی یک جانبه است. در واقع او ملعبۀ بازی کودکانهای میشود که سابیتا و
آیدیت به راه انداختهاند. جوهانا با نوشتن نامهای برای مککالی به نقشهاش جامۀ
عمل میپوشاند و شهر را به آدرس کن بودرو ترک میکند. بالاخره به مقصد میرسد و
کن بودرو را در یک هتل متروکه و غیر قابل سکونت ملاقات میکند. اما کن بودرو در
وضعیت بسیار بدی است. بیمار است و حالش به قدری وخیم است که در یکی، دو روز اول متوجه حضورجوهانا نمیشود.
جوهانا به خیال اینکه همۀ آن نامهها را از کن بودرو دریافت کرده، در حالی که از
عشق و علاقۀ کن بودور نسبت به خودش مطمئن است به پرستاری از کن بودرو مشغول میشود
و بالاخره او را از بیماری و مرگ احتمالی نجات میدهد و اتفاق جالب اینکه بودرو که
در ابتدا علاقهای به جوهانا نداشته عشق او را میپذیرد و به او علاقهمند میشود.
دوسال بعد مک کالی میمیرد و جوهانا و کن بودرو در حالی به مراسم تدفین مک کالی میروند
که زن و شوهر هستند و نوزادی به اسم اومار دارند.
البته
این داستان هم ازنظرموضوع و هم از نظر نوع روایت شبیه دیگر داستانهای مجموعه
نیست. در کل باید گفت این داستان به جز چند مورد جزیی هیچ وجه مشترکی با دیگر
داستانهای مجموعه ندارد. نقاط مشترکی بین داستانهای دیگر مجموعه وجود دارد که به
نوعی این داستان را از دیگر داستانهای مجموعه متمایز میکند. در این داستان خبری از
آن حسهای نوستالژیک شخصیتها نیست. خانوادهای را با آن شکل واقعی که در داستانهای
دیگر وجود دارد نمیبینیم. آدمهای داستان دارای وابستگی نیستند. جوهانا متعلق به
هیچ جا نیست.مک کالی با آن که سالهاست در آن شهر بی نشان زندگی میکند اما با آدمهای
آنجاغریبه است. با وجود اینکه در داستان میبینیم که به سراغ دوستانش میرود و با آنها
درد دل میکند اما مخاطبینش آدمهایی هستند که برایش دل نمیسوزانند. یعنی آنقدر
او را نمیشناسند و به او احساس وابستگی نمیکنند که برای او دل بسوزانند. طوری که
هرمان شولتز یا همان مرد کفاش بعد از آن همه حرفی که مک کالی در مورد زندگی شخصیاش
به او میزند، وقتی در موردش با زنش صحبت میکند و به او میگوید:«مثل همیشه نیست
و یه چیزیش میشه» زن فقط جواب میدهد:«شاید مخش تکون خورده.»[16]
شخصیتهای داستان در همین حد برای هم وقت میگذارند.
از سابیتا هم عملی، عکسالعملی، ابراز احساسی مبنی بر وابستگی او به کسی یا جایی
یا چیزی نمیبینیم. او حتی از اینکه پدرش در مخمصه است و ممکن است با خواندن نامههای
جعلی دچار اشتباه بشود نمیهراسد. سابیتا به مادرش نیز احساسی ندارد و نامی از او نمیبرد.
کن بودرو نسبت به فرزندش سابیتا آنقدر بی تفاوت است که انگار او را به فرزندی قبول
ندارد. او حتی نسبت به زن مرحومش مارسل نیز تعلق خاطری ندارد، یا ما نمیبینیم.
بر خلاف داستانهای
دیگر که مرگ یکی از کاراکترها بر دیگر شخصیتها تأثیرمیگذاشت در این داستان این اتفاق
نمیافتد و ما از مارسل فقط نامی میشنویم و بس.دیگر آدمهای داستان نیز آنقدر
حضورشان کمرنگ است که ازشان انتظاری نمیرود.
در این
داستان بر خلاف چهار داستان دیگر آنچنان از درونیات آدمها چیزی نمیدانیم و تا به
آخر هم نخواهیم دانست. هرچند انگار هیچکدام از کاراکترها دغدغۀ درونی ندارند و هرآنچه
هست همان است که هست و ما میبینیم. البته بر خلاف جوهانا که آن هم به علت سنگینی
باری است که نویسنده بر دوشش گذاشته و چه بسا اگر جوهانا نیز مانند دیگر کاراکترها
آدمی غیر منفعل میبود دیگر اتفاق دراماتیکی در کار نبود که مخاطب را تا آخر با
داستان همراه سازد.
هرچند
شیوۀ روایت (سوم شخص) خود دلیلی برای دور
شدن از درونیات و ذهنیات آدمهای داستان است اما باز هم میشود حتی با انتخاب راوی
سوم شخص به درون شخصیتها رسوخ کرد. اتفاقی که در داستان «تیر و ستون» افتاده است،
داستان «تیر و ستون» نیز به همین شیوه روایت شده اما راوی به ذهنیات و درونیات
کاراکترها نقب میزند و تا حدی مخاطب را با ذهنیات تک تک کاراکترها درگیر میکند.
به یاد بیاورید اتفاقهایی را که بین لورنا و لایونل شکل میگیرد و با اینکه به
صورت آشکار به آنها پرداخته نمیشود اما مخاطب سفیدخوانی میکند و خود خط و ربط
را به مدد نوع بیان راوی پیدا میکند.
تفاوت
دیگر این داستان با دیگر داستانهای مجموعه نوع نگاه نویسنده به محیط اطراف است. همانطور
که پیشتر گفته شد تخصص مونرو در این است که آنچنان محیط را میشناسد و آن چنان آنرا با واژه برای مخاطب
بازسازی میکند که مخاطب بی هیچ تلاشی محیط را مجسم میکند و گویی او نیز چون
مونرو آن محیط و فضا را میشناسد. حال آن محیط خانهای کوچک باشد یا شهر یا کشور یا سرزمینی وسیع فرقی نمیکند. اما در
داستان «نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج»
ما از محیط چیزی نمیدانیم. تنها میدانیم شهری است دور افتاده و پرت که
هیچ توضیحی در موردش داده نمیشود. و حتی جایی که هتل کن بودرو در آن قرار دارد
محیطی متروک و خالی از سکنه است. مونرو حال عامدانه یا غیر عامدانه اطلاعاتی در
این مورد به مخاطب نمیدهد که ایرادی هم بر آن وارد نیست و باید گفت پرداختن به
این موارد شاید جزیی(موردی مثل اطلاعات دادن در مورد محیط) صرفأ دلیلی است برای
اثبات این ادعا که داستان آخر مجموعه با
دیگر داستانهای منتخب همسو نیست.
به طور
حتم عدهای بر این عقیده و باورند که این تفاوت نقص نیست و آن را حتی امتیازی
بدانند برای پی بردن به نوع تفکر و نوشتار و روند
هنری یک نویسنده.
بله شاید
بتوان گاهی با این نیت دست به انتخاب داستان زد به این امید که بتوان مخاطب را در
جریان اتفاقات و تغییراتی قرار داد. قطعاً هر نویسنده و در کل هر هنرمندی در طول
عمر هنری خود تغییراتی را تجربه میکند. تغییرات فکری و مذهبی، ایدئولوژیکی،
اجتماعی و هر نوع تغییر دیگر که بر روند کاری و هنری او تأثیرگذار است و بد نیست
مخاطب این روند را دنبال کند و از آن مطلع شود. در مورد نویسندگان میتوان با
خواندن آثار آنها به نوع تفکر آنها پی برد و یکی از راههای مطلع کردن مخاطب،
چاپ آثار نویسندگان در مجموعههایی است که پس از انتخابهای هدفمند به دست چاپ یا
ترجمه و سپس چاپ سپرده میشود. اما چیزی که هست این انتخابها باید هدفی را دنبال
کنند. یعنی بهتر است که اینگونه باشد. انتخاب چند داستان صرفأ بر حسب سلیقه و نه
چیز دیگر و سپس چاپ کردنشان در قالب یک مجموعه به نظر کاری منطقی و درست نیست.
انتخاب میتواند بر مبنای تاریخ نشر اثر اصلی یا بر مبنای سبک نویسنده در برههای
بخصوص یا بر مبنای دنبال کردن خط فکری نویسنده در دورههای مختلف زندگی و یا به
هرشکل هدفمند دیگری صورت گیرد. متأسفانه در کشور ما این اتفاق کمتر میافتد و جز
چند مترجم، کسی به این موضوع توجهی نمیکند
و اگر هم این موضوع را مد نظر داشته باشد موفق عمل نمیکند.
یکی از
دلایل عدم توجه به این امرِ مهم، نبود افراد متخصص در زمینۀ ترجمه است. باید گفت
مشکل کمبود مترجم نیست و هیچگاه نبوده است، بلکه مشکل ناشی از نبود مترجم متخصص
در حیطههای مختلف است. به طور مثال مترجمانی باید در حیطۀ ادبیات فعالیت کنند که
به طور تخصصی ادبیات را مطالعه کرده باشند. مترجمانی که به جز تسلط بر فرهنگ و
زبان خودمانی بر فرهنگ مردمان دیگر کشورها اشراف داشته باشند و مهمتر از آن ادبیات
دیگر کشورها را بشناسند و همچنین از نیازهای مخاطب داخلی اطلاع کامل داشته باشند
تا بتوانند با انتخابی درست و کارآمد مخاطب را از اتفاقات برون وطنی مطلع ساخته و
او را در جریان روند ادبیات دیگر کشورها قرار دهند.هرچند که سلیقۀ مترجم و سیاستهای
بازار نشرهمچنان محترم است و نباید نادیده گرفته شود.
طبق
توضیحاتی که پیشتر دربارۀ نقاط مشترکداستانهای مجموعۀ رویای مادرمآورده
شد، شاید بهتر بود در انتخاب داستان آخر وسواس بیشتری به خرج داده میشد. البته
باید دلیل انتخاب این داستان را از خود مترجم و ناشر پرسید. به طور قطع هم مترجم و
هم ناشر دلایلی مبتنی بر انتخاب این داستان و گنجاندنش در مجموعه داستان رویای
مادرم دارند و هر نوع پیش داوری و اظهار نظر قبل از شنیدن صحبتهای آنها قطعأ
جایز نیست. در کل مجموعه داستان رویای مادرم مجموعهای است که میتواند به
تنهایی مخاطب ناآشنا را با آلیس مونرو و سبک او آشنا کند و مخاطب آشنا با نویسنده
نیز با خواندن این کتاب لذت خواندن اثری دیگر از او را تجربه میکند.
و اما صحبتی کوتاه در مورد ترجمه:
بی انصافی است اگر از
مترجم اثر ترانه علیدوستی و ترجمۀ خوب کتاب سخنی به میان نیاوریم. با وجود اینکه
این کتاب اولین اثر ترجمه شده از اوست اما
توانسته از پس ترجمه کتاب برآید. ترجمه روان و سلیس است. با توجه به اینکه در آثار
مونرو زبان یکی از ارکان اصلی اثر محسوب میشود وفاداری به زبان نویسنده تا حدودی
رعایت شده است. این از ترجمه!
اما موضوع دیگری وجود دارد که نمیتوان به سادگی از کنارش گذشت. کتاب رویای
مادرم به ترجمۀ ترانه علیدوستی در پاییز 1390 توسط نشر مرکز برای اولین بار
چاپ شد و درزمستان همان سال با تیراژ 1000 نسخه به چاپ دوم رسید.
بی شک این تجدید چاپ (به هر دلیلی) میتواند
اتفاق خجستهای باشد آن هم با تیراژ 1000 نسخه. با وجود اینکه اصل ماجرا خوشحال
کننده و باعث انبساط خاطر است اما
متأسفانه با ریشهیابی این موضوع به جواب منطقیِ امیدوار کنندهای نمیرسیم.
با دیدن آمار فروش چند سؤال در ذهن مخاطب
به وجود میآید. اول اینکه با دیدن نام نویسندۀ اصلی روی کتاب ناخودآگاه مخاطب
کتابخوان به آثار چاپ شدۀ قبلی این نویسنده میاندیشد و این سؤال مطرح میشود که
آیا آلیس مونرو در ایران آنقدر مشهور است و طرفدار دارد که کتابش در عرض مدتی
کوتاه به چاپ دوم برسد؟ آیا آثار قبلی نویسنده به همین راحتی و در مدتی کوتاه به
چاپ دوم رسیدهاند؟
واقعیت این است که آلیس مونرو در ایران و
لااقل درمیان عوام آنقدر شناخته شده نیست. البته در مقایسه با نویسندگان آمریکایی
و اروپایی دیگر. نویسندگانی مانند سلینجر یا همینگوی و مارکز و دیگر نویسندگان هم
ردۀ خودش و نکتۀ تعجب برانگیز دیگر اینکه آثار قبلی این نویسنده هیچگاه تا این حد
مورد لطف و عنایت خوانندگان قرار نگرفته است.
به
هر حال هرگاه از یک نویسنده کتابی با این تیراژ به فروش میرسد در ابتدا باید به
آمار فروش آثار قبلی آن نویسنده توجه کرد وسپس به موارد موثر دیگری که در فروش آن
کتاب نقش داشتهاند توجه کرد و آن را مورد بررسی قرار داد. در اینکه آلیس مونرو و
آثارش این کشش و ظرفیت را دارند که به این درجه از فروش برسند هیچ شکی نیست. اما
در این مورد استثنائی همین یک مورد کافی است و فقط باید آن را دلیل فروش کتاب
دانست؟ خیر.
وقتی به دنبال کسب اطلاعات بیشتر به جلد
کتاب نگاه میکنیم متوجه موارد دیگری میشویم که نمیشود به راحتی از کنار آنها
گذشت و از تأثیرشان در فروش چشم پوشید. مورد مهمی مثل طرح جلد که مبحث جالب و
البته گستردۀ دیگری است و با وجود مهم بودن و تأثیر آن در فروش کتاب از کنار آن میگذریم
تا به موارد قابل بحثتر برسیم. موردی مثل نام ناشر که بیشک تأثیر قابل توجهی در
نگاه و سلیقۀ مخاطب و به خصوص قشر کتابخوان دارد؛ و بی اغراق انتشارات مرکز یکی
از چند انتشارات معدودی است که مخاطب به آن توجهی ویژه دارد و کمتر پیش میآید که
فرد کتابخوانی به این نام برسد و بی اعتنا از کنار آن بگذرد و اگر امسال به
نمایشگاه مراجعه کرده باشید، حتمأ دیدهاید که یکی از غرفههای همیشه شلوغ
نمایشگاه، غرفۀ انتشارات مرکز بود. پس با این وجود و بنا به دلایل ذکر شده یکی از
عوامل فروش مجموعه داستان رویای مادرم را نام تأثیرگذار و قابل تأملی چون نشر
مرکز به حساب میآوریم.
و اما مورد بعدی نام مترجم است که این بار
شاید بیشتر از قبل و بیشتر از موارد دخیل در امر فروش در رسیدن این کتاب به چاپ
دوم تأثیر داشته و بعید نیست در همین روزها شاهد به چاپ سوم رسیدن کتاب نیز باشیم.
اما مترجم این اثر کیست؟ مخاطب چقدر در امر ترجمه به او اطمینان دارد؟ تا به حال
چند اثر از این مترجم نام آشنا ترجمه؟ آیا او در این حیطه امتحان خودش را پس داده
و سر بلند بیرون آمده است؟ پاسخ همۀ سؤالات بالا منفی است.
تا
اینجا هیچ ایرادی بر هیچ کس وارد نیست. هیچ ایرادی ندارد که یک مترجم برای اولین
بار دست به ترجمۀ اثری بزند و اثر ترجمه شده این قدر مورد استقبال قرار گیرد. نه
تنها ایرادی ندارد بلکه باعث خوشحالی نیز هست.
اما اکنون و در این مورد بخصوص قضیه کمی
متفاوت و استثنائی است. ترانۀ علیدوستی قبل
از آن که یک مترجم باشد یک بازیگر است.چهرهای شناخته شده که مردم او را یا بر
پردۀ سینما دیدهاند یا بر صحنۀ تئاتر. همین. تا قبل از ترجمه و چاپ کتابرویای
مادرم کسی او را به عنوان مترجم نمیشناخت.بخشی از این اتفاق خوب و دلگرم
کننده است و بخش دیگرش متأثر کننده و تلخ.
این که هنرمندان سرزمین ما جز در حیطۀ
تخصصی خود به هنرهای دیگر روی خوش نشان میدهند و استعداد خود را در عرصههای
دیگر هنری محک میزنند و به سمتی میروند که پیلۀ خود را بشکافند و سطح سواد خود را ارتقاء بخشند و از
یک بعدی بودن به چند بعدی بودن برسند خود جای تقدیر دارد.
بی شک جامعۀ ادبی کشور از حضور یک مترجم
جدید و موفق چون ترانه علیدوستی استقبال خواهد کرد و با آغوش باز او را میپذیرد. همانطور
که قبلآ نیز حضور دیگر هنرمندان را پاس داشته و به آنها خوشآمد گفته است.
اما بخش دیگر این اتفاق کمی تأثر برانگیز
است. بگذارید بازهم با چند سؤال بحث را ادامه دهیم.
اگر به جز ترانه علیدوستی شخص دیگری دست به
ترجمه اثر میزد چه اتفاقی میافتاد؟ اثر با چنین استقبالی از سوی مخاطبان مواجه
میشد؟ آیا اگر یکی از بزرگان، ترجمه اثر را به عهده میگرفت چه؟ باز به لطف مخاطبین، اثر درمدت کوتاهی به چاپ
دوم میرسید؟
یا بگذارید طور دیگری به قضیه نگاه کنیم.
آیا اگر مترجمی گمنام با اثری ترجمه شده با کیفیت اثر مورد بحث به انتشارات مرکز
مراجعه میکرد مسئولین محترم انتشارات نامبرده باز هم مسئولیت چاپ اثر را به عهده
میگرفتند؟! بگذارید فرض را بر این بگیریم که اثر ترجمه شدۀ آن مترجم گمنام را
قبول میکردند و با همین کیفیت اثر فعلی به چاپ میرساندند! آیا اگر چنین اتفاقی
میافتاد باز هم اثر به این میزان از فروش دست مییافت؟!
اجازه دهید به این سؤال و سؤالات قبلی پاسخی
ندهیم! چرا که جواب مشخص است و عاقلان دانند...!
اما مطلب خوشحال کننده
و تعجب برانگیز و عجیب دیگر اینکه خانم ترانه علیدوستی برای ترجمۀ کتاب رویای
مادرم در بخش «ادبیات و زبانهای دیگر» جایزه کتاب فصل، شایسته تقدیر شد. از میان پنج هزار و دویست و شصت و چهار اثر راه یافته به دبیرخانۀ
کتاب فصل، دویست و شصت و پنج اثر به مرحلۀ دوم راه یافتند که اثر ترانه علیدوستی
نیز جز آثار راه یافته به مرحلۀ دوم بود و پس از آن توانست جز پنجاه و دو اثر راه
یافته به مرحله بعد باشد. از میان پنجاه و دو اثر راه یافته به مرحلۀ دوم هشت اثر
به عنوان آثار برگزیده و چهل و چهار اثر شایستۀ تقدیر شناخته شدند که مجموعه داستان
«رویای مادرم» یکی از آثار شایستۀ تقدیر شناخته شد. در حالی کهدیگر نامزدهای بخش
«ادبیات و زبانهای دیگر» جایزه کتاب فصل عبارت بودند :
1.«نت حساس» تألیف ولنتاین گوبی با ترجمه
ناهید امیر ناصری
2.«طوطی» تألیف سوزانان تامارو با ترجمه
بهمن فرزانه
3.«سوءتفاهم و عادلها» تألیف آلبرکامو با
ترجمه مهوش قویمی
4.«مسافر یک لنگه پا» تألیف هرتا مولر با
ترجمه امیرحسین اکبری شالچی
5.«مائدههای زمینی» تألیف آندره ژید با
ترجمه سیروس ذکاء
و بالاخره اینکه ترانه علیدوستی توانست در میان مترجمان
پیشکسوتی چون بهمن فرزانه و سیروس ذکاء به لطف داوران شایسته تقدیر شود. در این
مورد بیشتر از این سخنی لازم نیست! فقط اینکه علاقهمندان به این مبحث را ارجاع میدهم
به نامۀ خانم فریده حسنزاده که در سایت خانۀ کتاب در بخش کتاب فصل، با تیتر «نامۀ
فریده حسنزاده به ترانه علیدوستی» موجود است.
در آخر با امید موفقیتهای بیشتر برای این بازیگر خوب سینما و
تئاتر کشور، ورودش را به جمع مترجمان گرامی میداریم، به امید خواندن ترجمههای
بیشتر و بهتر از این مترجم نوپا.
وحید خانهساز
[3]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص 18
[4]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم ص 18
[5]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص37
[6] رویای مادرم. داستان رویای
مادرم. ص 37
[7]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص43
[8]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص51
[9]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص62
[10]رویای
مادرم. داستان رویای مادرم. ص70
[11]رویای
مادرم. داستان صورت ص 85
[12]رویای
مادرم. داستان صورت ص87
[13]رویای
مادرم. داستان تیر و ستون ص 163
[14]رویای
مادرم. داستان تیر و ستون. ص 179
[15]روی
مادرم. داستان تیر و ستون. ص 182
[16] رویای مادرم. داستان نفرت،
دوستی، خواستگاری،عشق، ازدواج. ص214