من تویِ توی آغوش توأم.
در تو حبسم.
اسیرم در تو...
تو مرا نفس کشیدهای بی آنکه بخواهی!
در یک غروب غمگین
مرا به سینه کشیدهای...
...در آن خانۀ مه گرفتۀ خالی از من!
تو بوی گوشت سوخته را دوست نداشتی
و منزجر رخ پوشاندی.
تو در حجاب کامل خیانت کردی!
و چه محجوب بودی
زیر آن شال سبزآبیِ توری...
تو بیرحمانه خاکسترم را از لباست تکاندی!....
نفهمیدی.
چه میدانستی تو!؟...
***
و من یونسوار در تو نفس میکشم هنوز...
بی آنکه در انتظار معجزه باشم.
بی آنکه تو را نهنگی بدانم
که زندگی مرا یک جا بلعیده ایی!
و من یاد سوختگان را گرامی میدارم
یاد سوختگان سینما رکس آبادان را...
یاد رفقایم در کورۀ آدم سوزی را...
من حتی یاد پدر ژپتو را گرامی میدارم!
بی هیچ انتظاری...
فقط مدام به زیپوی نقره ای فکر میکنم
هدیه تو به من در روز تولدم.
که جایش گذاشته ام...
***
و من همچنان
با تو...
بر تو...
در تو...
چون جنینی مرده....
تو تابوت منی!
وحید خانهساز