جزیره

داستانی ازغزاله علیزاده



فصل اول

بهزاد پيش از خواب ياد جزيره افتاد. صبح پس از ديدن نسترن گفت: «بيا برويم آشوراده، ده سال پيش وقتي تو هم اينجا بودي، من با دسته‌ي – به قول خودت - «وحشي‌ها» سري به جزيره زدم. چه دوراني! يادش بخير؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جواني، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چيز برايم عجيب بود. حالا مي‌خواهم بدانم آنجا چه تغييري كرده، مثل ما عوض شده يا هنوز تر و تازه است؟»

دختر دست‌ها را در هم فرو برد، روي نوك پا ايستاد: «كي مي‌رويم؟»

«خيلي زود.»

حوالي ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدريجا ابري شد. در بندر شاه، كجبار، روي بام‌هاي سفالي، گندم‌زارهاي درو شده، شيرواني‌ها و ناودان‌ها بارش آغاز كرد. خيابان‌ها خلوت شد و گاه دسته‌هايي از زنان، شال ارغواني بر سر، گونه‌ها برآمده، چهره‌ها به تردي نان گرده‌ي تازه، از خم خيابان‌ها و كوچه‌ها دوان مي‌گذشتند. نسترن پيشاني را تكيه داد به شيشه‌ي سواري: «حتا چشم‌هاي پيرزن‌ها هم مي‌درخشد! كاش ساكن اينجا بوديم.»

بهزاد، سر پيچ، چرخشي به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال مي‌شدي؛ مگر كار به دادت مي‌رسيد، كار سخت و دائمي. گاهي حسرت اينجور زندگي را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشت‌ها را از هم گشود) يكي شدن با خاك و باران و آفتاب، اتكا به قدرت دست‌ها، خيش زدن و بذر پاشيدن، زماني دراز به انتظار رويش گياه نشستن؛ شب‌ها از زور خستگي به خوابي سنگين فرو رفتن، بي كابوس و بي رويا. حيف، نه همت و نه عادت داريم.»

رسيدند كنار ساحل. بهزاد سواري را نگه داشت، چتر را برداشت و پياده شدند. رو به زمين ماسه‌يي دويدند. ريل‌هاي خط آهني، بي مبدا و بي مقصد، بين علف‌ها قطع مي‌شد. قطاري اسقاط، دريچه‌ها شكسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.

بهزاد انگشت‌ها را بالا آورد: «رسيده به آخر دنيا. آنقدر صبر كرده تا بين شكاف‌هايش علف سبز شده، مثل كسي كه تمام عمرش را صرف رويايي ناتمام كرده.»

دختر در پناه چتر تيره لبخند زد، دندان‌ها و چشم‌ها درخشيد: «چرخ‌هايش از كار افتاده، فرو رفته توي زمين، مثل اسكلت شده. بايد آنقدر بماند تا گرد شود.»

بهزاد ابرو در هم كشيد: «بله، مثل من.»
***

فصل دوم

مردي جوان، بلندبالا و ورزيده، دست‌ها سياه از روغن موتور، به طرف آن‌ها آمد: «قايق مي‌خواهيد؟»

بهزاد به چشم‌هاي آبي و كلاه كپي مرد نگاه كرد، با شوق جواب داد: «پيدا مي‌شود؟ شما داريد؟»

مرد سر را به تاييد تكان داد: «من تعميركارم، قايق را رفيقم دارد. مخصوص بردن آب به جزيره است. آب شيرين در جزيره پيدا نمي‌شود. همراهش مسافر هم مي‌برد.»

بهزاد رو به دريا برگشت. در اسكله، قايقي بيضي پهلو گرفته بود – آهن‌پاره‌يي زنگ‌خورده، حافظ دو حوضچه‌ي پرآب. گروهي پيرمرد سرخ‌گونه و ريش سفيد، لب مخزن‌ها چندك زده بودند و سيگار مي‌كشيدند.

بهزاد پلك‌ها را به هم زد: «قايق همين است؟»

جوان سر جنباند: «نترسيد! همه سوارش مي‌شوند.»

مرد رو به نسترن كرد: «نظر تو چيست؟»

نسترن دست‌ها را به هم زد: «خيلي جذاب است!»

بهزاد از جوان پرسيد: «غرق نمي‌شويم؟»

جوان به قهقه خنديد، دندان‌هاي محكم او بين لب‌هاي گوشتي كبود درخشيد.

بهزاد چتر را بست: «چطور سوار مي‌شوند؟»

مرد سوت‌زنان سراشيبي را پايين رفت، نسترن و بهزاد از پي‌اش. الواري ساحل را به قايق متصل مي‌كرد. جوان داد كشيد: «برويد پايين!»

چوب، خيس و خزه‌بسته بود و با تكان آب مي‌لرزيد. نسترن كفش‌ها را درآورد، پا روي تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جيغي كشيد و خنديد. سر پيرمرد‌ها رو به او چرخيد. نزديك‌ترين آن‌ها فرياد كشيد: «يواش يواش بيا! تا چشم به هم بزني، رسيده‌اي به قايق.»

دختر دست‌ها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: «خيلي چپ و راست مي‌رود، نمي‌توانم تعادلم را حفظ كنم.»

مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هيچ طور نمي‌شود.»

نسترن لب را گاز گرفت. آستين‌هاي نازك او مثل بال‌هاي پروانه بالا و پايين مي‌رفت، سربند حرير دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستي زد و پايين سريد، نزديك حوضچه لغزيد، ديرك خيس و زنگ‌خورده را محكم چسبيد: «آخ خدا! موفق شدم. از بندبازي چيزي كم نداشت.»

مردهاي پير خنديدند: «اين كار هرروز ماست.»

دختر نفس عميقي كشيد: «خيلي شجاعت داريد! اگر پايتان بلغزد، با سر توي آب مي افتيد.»

يكي از بين آن‌ها گفت: «الوار ضخيم و محكمي‌ست. هيچكس را نمي‌اندازد، حتا زن حامله.»

بهزاد چتر و كفش‌هاي جيرش را پرت كرد درون قايق. تخته زير قدم‌هاي او نرم‌نرم مي‌لرزيد. لولاهاي پر غژاغژ بالا و پايين مي‌رفتند. جوان انديشيد: «اگر افتادم، شايد لاستيك بادكرده‌يي داشته باشند.» رفت و پا بر سطح قايق گذاشت، سكندري خوران كنار حوضچه ايستاد. دختر بازوي او را گرفت. تصوير آن‌ها بر سطح آب حوضچه مي‌لرزيد. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهي شد: «هر طرف نگاه مي‌كني، آب، بيرون و تو. شبيه روياست. (دست زير قطره‌هاي باران گرفت) آسمان و دريا و حوضچه، افسوس كه آبشش نداريم. اين پيرمردها دارند؟ صورت‌هاي آرامشان اينطور نشان مي‌دهد.»

نسترن كفش‌ها را پوشيد، به ريش‌سفيدها نگاه كرد؛ سر رو به آسمان تيره گرفته بودند، از پلك، بناگوش و موهاي تنك آن‌ها آب مي‌شريد، چشم‌هاي كدر، خيره به ابرها. پرسيد: «كجا بنشينم؟»

كسي جواب داد: «براي نشستن جا نيست. كنار ديرك بايستيد.»

بهزاد پيش آمد: «در تمام راه؟!»

«سه ربع ساعت بيشتر نيست، (پسِ سر را خاراند) يا روي زمين بنشينيد.»

بهزاد نگاه كرد به كف قايق: «چيزي از حوضچه كم ندارد!»

مخاطبانش خنديدند: «همه جا خيس است.»

گروهي زن پرهياهو، سبدهاي مرغ زنده و تخم‌مرغ در دست، به چابكي از تخته پايين پريدند، در انتهاي قايق شانه به شانه نشستند. گردن مرغ‌ها خم شد و سر زير بال بردند. زن‌ها بي‌وقفه با لهجه‌يي ناآشنا حرف مي‌زدند. ريش‌سفيدها گوش تيز مي‌كردند؛ حضور بهزاد و نسترن از ياد رفته بود، در فاصله‌ي دو حوضچه به ستوني تكيه دادند.
***

فصل سوم

به نشان آغاز حركت، قايق پيش و پس رفت. در فرصت نهايي گروهي كودك درون قايق پريدند، كيف‌هاي كهنه در دست، شلوار ورزشي‌هاي رنگباخته چسبيده به پاهاي لاغر. مردي چوان آن‌ها را همراهي مي‌كرد، عينكي دور سيمي به چشم و روزنامه‌يي خيس زير بازو داشت، خطوط چهره سخت و بي‌تغيير؛ بر ديركي آهني تكيه داد و روزنامه را باز كرد، در هواي گرگ و ميش غرق خواندن شد. قطره‌هاي ريز باران بر كاغذ فرو مي‌چكيد، مي‌شكفت و گسترده مي‌شد.

كودكان دور حوضچه‌ها مي‌دويدند و تا مرز سقوط در مخازن و درياي پرتلاطم جلو مي‌رفتند؛ هماهنگ با جست و خيزهاي پرخطر، نسترن گردن مي‌كشيد و دست بر دهان مي‌فشرد. سرانجام جوان عينكي سر از روي روزنامه برداشت، آن‌ها را با فريادي آرام كرد؛ بر صحن قايق نشستند، مشتي تخمه از جيب‌ها بيرون آوردند، مي‌شكستند و رو به دريا تف مي‌كردند.

قايق آماده‌ي حركت شد، لنگرزنان چپ و راست مي‌رفت، آب حوضچه‌ها را موج داد، پشنگ‌هايي بيرون لغزيد. گذرگاه تخته‌يي را تو كشيدند و گوشه‌ي قايق گذاشتند، چند مرد جوان به راستاي آن نشستند. سطح قايق پر از جمعيت بود.

نسترن كنار گوش بهزاد نجوا كرد: «دارد فرو مي‌رود، ترس برم داشته.»

مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: «نگاه كن بقيه چه خونسردند!»

دختر ابرو به هم كشيد: «به من مربوط نيست، شايد خل‌اند! وگرنه (نگاهي به دور و بر كرد، زورق چپ و راست مي‌شد و تا نيمه مي‌رفت زير آب) بايد با اين وضع بزنند به چاك!»

در مه و باران پيش رفتند، پس از مدتي پرهيب يك كشتي بي‌در و پيكر آشكار شد؛ وسط موج‌ها به گل نشسته بود، تنها و غربت‌زده، از گذشته‌يي دوردست، هم‌آغوش بادهاي سرد.

بهزاد چشم‌ها را تنگ كرد؛ دست سايبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تيرگي گرفت.

دختر چتر را بست: «چيزي شده؟»

جوان كشتي را نشان داد: «بايد تزاري باشد.»

«به خانه‌ي اشباح شبيه است.»

بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامه‌ي مرطوب را تا زد و در جيب گذاشت، شيشه‌هاي عينك را پاك كرد، برگشت و چشم دوخت به كشتي؛ انگار جزيي از دريا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نيست از كي به گل نشسته. مردم مي‌گويند هر شب كه دريا توفاني‌ست، تا صبح صداي گريه از كشتي به گوش مي‌رسد؛ زني سفيدپوش روي عرشه مي‌آيد و آوازي سوزناك مي‌خواند.»

چشم‌هاي بهزاد فراخ شد: «زني سفيدپوش؟!»

معلم خنديد: «من اين حرف‌هاي خرافي را باور نمي‌كنم. از ده سال پيش در جزيره ساكنم، به گوش خودم هيچ صدايي جز جوش و خروش توفان و موج‌ها نشنيده‌ام.»

چند قدم دورتر زني ميانسال اعتراض كرد: «همه شنيده‌اند، تمام اهل جزيره. فقط شما قبول نمي‌كنيد، چون كه وقت خواب پنبه در گوشتان مي‌گذاريد؛ مي‌دانيد چرا؟ مي‌ترسيد!»

جوان تا بناگوش سرخ شد: «كي مي‌ترسد؟ من؟ همه مي‌دانند در اين دنيا چيزي نيست كه باعث ترس حيدري شود، حتا ماموران دولتي. اما شما شايد از ترس، براي اين آهن‌پاره افسانه ساخته‌ايد. كاري ندارد، يك روز سوار قايق بشويد، برويد از نزديك بيينيد، فقط پوستش باقي مانده، مشتي فلز و چوب پوسيده.»

بهزاد به كشتي رو كرد؛ صداي غژاغژ لولاها در باد پراكنده مي‌شد، روي خيزاب‌ها چپ و راست مي‌رفت، قطره‌هاي كجبار، آن را نزديك و دور مي‌كرد؛ پشت دريچه‌هاي شكسته، گاه چلچراغي، آيينه‌يي، دسته‌ي برنجي دري، آونگ ساعتي برق مي‌زد و بي‌درنگ در سايه‌ها محو مي‌شد.

بهزاد پرهيب زن‌هاي افسونگر كشيده‌چشم و خرامان را، با كلاه‌هاي دوره‌دار، آويزه‌هاي تور و برق گوشواره‌ها در عرشه مي‌ديد؛ سودا و بي‌قراري آن‌ها را در تنگناي جسم احساس مي‌كرد. به ياد آسيه افتاد: چشم‌هاي غربت‌زده، نگاه تيره، كه در باد و مه مي‌شكست. سر را تكيه داد به ديرك زنگ‌خورده، پلك‌هاي خسته را بست. پره‌هاي بيني‌اش با نفس‌هايي گسسته مي‌لرزيد و رگ‌هاي شقيقه مي‌تپيد. ميله را چسبيد.

نسترن به او خيره شد، التهاب و رنگباختگي مرد هميشه حاصل گشت و واگشت ياد دوردست آسيه بود. دختر اين بازتاب‌ها را مي‌شناخت؛ بي‌درنگ پريشان مي‌شد و پشت خود را خالي مي‌ديد. برگشت و زل زد به كشتي: هيولايي مه گرفته، دور از دست و تهديدكننده، كه با نزديكي دور مي‌شد و با دوري نزديك. براي بهزاد شايد جلوه‌گر آسيه بود كه در فضاي خواب‌زده با جوهري غيرواقعي قد بر‌مي‌افراشت. پشت به كشتي و بهزاد كرد؛ هردو دور و ترسناك بودند. نياز به ارتباط با آدمي استوار و ساده داشت، رهايي از ورطه‌ي پيچاپيچ وهم، صداي پنبه‌يي خواب.
***

فصل چهارم

نسترن از معلم جزيره پرسيد: «جمعيت اينجا چقدر است؟»

مرد راست ايستاد و پاشنه‌ي كفش‌هاي كهنه را به هم زد: «حدود پانصد نفر، صد خانوار؛ بستگي به فصل دارد، در تابستان‌ها گاهي دو برابر مي‌شود. از تمام شهرها و روستاها مي‌آيند، براي تفريح چند روز مي‌مانند و باز مي‌روند.»

چشمان درخشان نسترن به او خيره بود، پوست شاداب گونه‌ها از نم باران و سرما به رنگ گلابي پاييزي؛ كشيده قد و ميان‌باريك، در باد سر برافراشته بود.

معلم جوان عينك را از چشم برداشت، با دستمالي پيچازي پاك كرد: «يك مدرسه‌ي شش كلاسه، كارخانه‌ي برق، باغ ملي و مهمانسرايي مجهز در جزيره داريم. اگر اجازه بفرماييد، خودم را معرفي مي‌كنم: حيدري، معلم هنر. حياط مدرسه را سال پيش آجرفرش كرديم، تور واليبال گذاشتيم، زنگ‌هاي تفريح بچه‌ها بازي مي‌كنند، من يادشان داده‌ام، (صدا را پايين آورد) به آن‌ها علاقه دارم. رفتيم گرگان تا كتاب تماشا كنند، كتاب تازه‌يي كه به خواندنش بيارزد در نيامده، وگرنه براي كتابخانه‌ي مدرسه مي‌خريدم. اول تابستان يك دوره كتاب ابتياع كرديم، آقاي مدير مخالف بود. مي‌گفت براي اينجور خاصه‌خرجي‌هاي تو بودجه نداريم. (بر سينه‌ي استخواني دستي كشيد، گونه‌هاي او سرخ شد) من مشت روي ميز كوبيدم، گفتم نسل آينده‌ي ما بايد كتاب‌خوان بار بيايد؛ كتاب بزرگترين معلم است. اعتقاد دارم هر مملكتي كه پيشرفت كرده، دليلش كتاب بوده. شما موافق نيستيد؟»

نسترن به بهزاد نگاه كرد: پيشاني رنگ‌پريده را رو به افق تار گرفته بود، جدا از جهان دور و بر، پلك نمي‌زد. رو به معلم برگشت، حلقه‌يي از زلف بلوطي بر گونه‌ي او فرو ريخت: «چرا! چرا! كتاب بهترين دوست انسان است.»

بچه‌ها چشم‌هاي روشن خود را به او دوخته بودند؛ با توجه نسترن پشت شانه‌هاي هم پنهان مي‌شدند، سر فرو مي‌انداختند. حيدري توضيح داد: «از شما خجالت مي‌كشند؛ چه بهتر، وگرنه شلوغ مي‌كردند. از من چندان پروا ندارند، چون به رويشان دست دراز نمي‌كنم. از مخالفان تنبيه جسمي بچه‌ها هستم، در كتاب‌هاي روانشناسي اين روش رد شده، اما مدير و ناظم، اغلب، آن‌ها را با خط‌كش كتك مي‌زنند.»

دختر سر انگشت‌ها را بر گونه‌ي چپ فشرد: «وحشيانه است! طفلك بچه‌ها!»

حيدري مشتي بر ديرك قايق كوبيد: «احسنت بر شما كه اين مطلب را درك مي‌كنيد! (با سپاس نسترن را نگاه كرد) اينها همه وحشي‌اند، لطافت احساسات را در نمي‌يابند، عادت كرده‌اند ضعيف پامال قوي باشد. من كتاب زياد خوانده‌ام. لازم نمي‌دانم بگويم، يگانه سرگرمي‌ام در اين جهان مطالعه‌ي افكار چهره‌هاي نامي است؛ زنداني قطعه زميني كه هر طرفش آب است و آب، چه رفيقي بهتر از كتاب؟ بيشتر، رمان‌هاي روسي را مي‌خوانم، از محتواي آن‌ها دنيا را به خانه مي‌آورم، عظمت و والايي روح انسان را درك مي‌كنم. (نجوا كرد) تنها آرزويم زندگي در آن سوي مرز است. (با سر اشاره كرد به شمال، دايره‌يي در فضا رسم كرد) بعضي شب‌ها بي‌خواب مي‌شوم، هم‌صحبتي ندارم، لب دريا مي‌نشينم، موج‌ها مي‌خورد به پايم، تا سپيده‌دم بيدارم. شما به خانم‌هاي روس شباهت داريد.» پلك‌ها را پايين آورد و لب فرو بست.

دختر بي‌اعتنا سراپاي او را نگاه كرد: موهايش زبر و كم‌پشت بود، پيشاني، آفتاب سوخته، بيني، نوك‌تيز و تيغ‌كشيده، سبيلي نازك سايه بر لب‌هاي كبود مي‌انداخت. بر گلوگاه لاغر او سيبكي نوك‌تيز بالا و پايين مي‌رفت. پيراهن پيچازي آبي و كت و شلوار قهوه‌يي سوخته به تن داشت؛ سر شانه و آرنج‌ها برق افتاده از سايش اطو. در اين مجموعه تنها چشم‌هايش شاخص بود؛ پشت شيشه‌هاي عينك شعله مي‌كشيد، دور مردمك‌ها خط‌هايي آبي شعاع مي‌انداخت.

مرد، دانش‌آموزي را صدا زد. بچه پيش آمد، راست برابر معلم ايستاد، دست‌هاي سرخ را به ران‌ها چسباند؛ كفشي مردانه به پا داشت، سر بزرگ و ماشين‌شده‌اش بر گردن لاغر لق مي‌زد. حيدري دست بر شانه‌ي استخواني او گذاشت: «آقاي دباغ! هر شعري كه دوست داريد، براي خانم بخوانيد.»

بچه پا به پا شد: «آقا، اجازه! شما بگوييد چه شعري.»

حيدري به فكر فرو رفت: «"اشك يتيم" چطور است؟ (رو كرد به نسترن) خيلي استعداد دارد، آينده‌ي او را درخشان مي‌بينم.»

پسر شروع كرد به خواندن شعر؛ همپاي اوزان، روي پنجه‌ها پيش و پس مي‌رفت، گاه سرفه‌يي مي‌كرد و خشي در صدايش مي‌افتاد:

«آن شنيدستي كه روزي زيركي با ابلهي
گفت اين والي شهر ما گدايي بي‌حياست
گفت چون باشد گدا آن كز كلاهش دگمه‌يي
صد چو ما را روزها بل سال‌ها برگ و نواست
گفت اي مسكين غلط آنك ازينجا كرده‌اي...»

انگشت اشاره را گاز گرفت، نگاهي به دور و بر كرد، آب دهان را فرو برد.

حيدري به نجوا گفت: «دُر!»

نگاه پسر درخشيد: «در و مرواريد طوقش اشك اطفال من است. (نخودي برشته از قفا بر لاله‌ي گوش او خورد. حيدري دست‌ها را به هم كوبيد، رو به بچه‌ها خيز برداشت) لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست.
در گدايي نيست جز خواهندگي
هركه خواهد گر سليمان است و گر قارون گداست.»

لب فرو بست و نوك كفش‌هاي خود را نگاه كرد.

سه پيرمرد خواب‌زده سر را به تاييد جنباندند، مرغ و خروس‌ها قدقدي كردند. نسترن دست زبر و سرد پسربچه را گرفت و فشرد: «آفرين! خيلي خوب خواندي.»

حيدري با احساس غبن گفت: «نه! خوب نخواند. از شما خجالت كشيد.»
***

فصل پنجم

به جزيره نزديك شدند. زورق پيش رفت و در ساحل ماسه‌يي لنگر گرفت. پيرمردها و زن‌ها برخاستند، جامه‌هاي خيس را تكاندند، از روي تخته‌ي باريك تك‌تك رد شدند. لبخندي پرشور چهره‌ها را روشن مي‌كرد، انگار بر ارض موعود گام مي‌گذاشتند.

معلم جوان، چتر را از دست نسترن گرفت، تا كرد و بست، بند را دور سيم‌ها حلقه كرد، دگمه را فشرد. بهزاد به حركت‌هاي نرم و نوازشگر دست‌هاي او نگاه مي‌كرد، ابروها را بالا برد و لبخند مرموزي زد. حيدري به او نزديك شد: «افتخار مي‌دهيد راهنماي شما در جزيره باشم؟»

بهزاد نگاه كرد به نسترن: «خيلي لطف داريد.»

حيدري خم شد، استحكام تخته را سنجيد. دختر بر پل باريك پر گل پا گذاشت. با احتياط پيش رفت و به ساحل رسيد؛ پاشنه‌ي كفش‌ها درون ماسه فرو رفت. بهزاد و آقاي حيدري به او پيوستند.

بهزاد نفس عميقي كشيد، رشته موهاي چسبيده بر پيشاني را با انگشت پس زد، چند قدم پيش رفت. بر زمين مستحكم زير پاي او، گل‌هاي سوسن وحشي با نسيم چپ و راست مي‌رفت. از تعليق زورق آبناك رها شده بود. در احاطه‌ي مه كهربايي دريا، دستخوش اضطراب بود؛ روياهاي او بين ابرها تجزيه مي‌شد، با قطره‌هاي باران بر سرش فرو مي‌چكيد.

جزيره بوي زندگي داشت: برابر خانه‌ها رخت‌هاي گسترده بر شاخه‌هاي خشك موج مي‌خورد، بر چمن خواب و بيدار بچه‌ها مي‌دويدند، زن‌هاي چارشانه‌ي خوش آب و رنگ كنار درها با هم گفتگو مي‌كردند، از اجاق‌هاي دور و نزديك، دودي آبي‌رنگ مي‌رفت رو به آسمان. كنار تخته‌سنگي، سگي لاغر و گوش‌بريده لميده بود و با چشم‌هاي ميشي مغرور آن‌ها را نگاه مي‌كرد. بهزاد دستي بر شانه‌ي معلم جوان زد: «چه جاي قشنگي داريد، آقاي ...؟»

مرد سر را خم كرد: «حيدري!»

بهزاد به شكرانه‌ي آرامش بعد از تلاطم با حيدري دست داد: «خوشوقتم آقا! من هم "بهزاد مؤتمن" (به دختر اشاره‌يي كرد) و "نسترن كياني"»

معلم مبهوت جواب داد: «بنده هم خيلي خوشوقتم. پيشنهاد مي‌كنم ابتدائن كارخانه‌ي برق را ببينيد.»

بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد: «باران بند آمد.»

حيدري به كوره‌راهي بين گندم‌زار درو شده پا گذاشت؛ پيشاپيش مي‌رفت، جاي پاشنه‌هاي كفش او روي گل مي‌ماند.

لب‌هاي نسترن را پوزخندي از هم گشود: «كارخانه‌ي برق ديدن دارد؟»

بهزاد شانه‌يي بالا انداخت: «فرق نمي‌كند، از نظر من هيچ جاي دنيا ديدن ندارد.»
***

فصل ششم

صداي پت‌پت موتور از دور شنيده مي‌شد، حيدري قدم تند كرد، پشت ديواري ناتمام ايستاد و لبخند زد. دست رو به ديوار برد و كليد چراغ را فشرد، مهتابي رنگ‌مرده بر چهره‌ي او نور انداخت، دري آهني را گشود.

بهزاد و نسترن پا به حياطي كوچك گذاشتند. گرد محوري عمودي، پروانه‌يي لق‌زنان مي‌گشت. بر پايه‌يي آهني موتوري سياه مي‌جنبيد، پيش و پس مي‌رفت، سوت مي‌زد و با نيرويي توفنده، انگار مهياي جهيدن مي‌شد، براي پرواز روي آسمان جزيره تنها دو بال كم داشت، روغن غليظ و سياه تالاب برابر خود را مي‌لرزاند و لب‌پر مي‌داد.

حيدري نوازش‌گرانه بر موتور عاصي دست كشيد، بلند گفت: «مال آلمان است. مثل ساعت كار مي‌كند، به دورترين نقاط جزيره برق مي‌دهد؛ اما محصولات شوروي چيز ديگري‌ست. (فريادها در هياهوي پروانه و غرش موتور محو مي‌شد. نسترن گوش‌ها را گرفت. بوي روغن سوخته معده‌ي او را منقبض كرد، رو به مزرعه دويد. مرد ناگهان ساكت شد، عرق جبين را خشك كرد) از من رنجيده‌اند؛ حرف نادرستي زده‌ام؟»

بهزاد به ديوار تكيه داد: «نه! گمان نمي‌كنم. از موتور خوشم آمده!»

حيدري از حياط بيرون رفت، مولد پر صدا را با انزجار نگاه كرد، موتور مستحكم آلماني كه از سال پيش مايه‌ي فخر او بود، ناگهان شكوه خود را از دست داد و بي‌قدر شد.

نسترن كنار علفزار بر سنگي نشست، سرفه كرد و روسري بر شانه‌هايش لغزيد. معلم كنار پاي او چمباتمه زد: «حالتان بد است؟ خيلي معذرت مي‌خواهم.»

دختر سر را نزديك بوته‌ها برد، با گردني كشيده از ته گلو صداهاي خشكي سر داد، لبخند بي‌رمقي زد، دست زير چانه گذاشت و خيره شد به درياي سربي. بادي آميخته با بوي زهم، طعم خزه‌ي اعماق آب را بر چهره‌ي او دميد. نفس عميقي كشيد. چشم‌هاي براق، درشت و ترسيده را به چهره‌ي نحيف آقاي حيدري دوخت، برخاست: «چيزي نيست! گاهي سرگيجه پيدا مي‌كنم.»

حيدري كف دست را با نوك ناخن مي‌خراشيد و سر تكان مي‌داد.

بهزاد دورتر ايستاده بود، نسترن را در نور نگاه مي‌كرد: پيشاني بلند را رو به باد گرفته بود، اندام برافراشته به تنديس شهبانوان تمدن‌هاي گمشده مي‌ماند. خود را با حيدري قياس كرد و دريافت معلم جوان ممتازتر است. آفتاب و باران، غربت و شوريدگي موج‌ها او را جلا داده بود. بي‌هيچ حايلي زيبايي را جذب مي‌كرد و با ذرات خود مي‌آميخت، ظرفيتي كه بهزاد فاقد آن بود؛ اسير در حصار تنهايي و يكسونگري، فرزانگي را از دست مي‌داد. عينك معلم از دور برق مي‌زد و سر او بين شانه‌هاي لاغر مي‌جنبيد. عشق داشت به بچه‌ها و تك‌تك مردم جزيره، بي‌پروا زانو مي‌زد و عواطفش را پنهان نمي‌كرد.

پس‌زمينه‌ي اندام آن‌ها، كشتي به گل نشسته بود – هوايي از خودش و آسيه. ذره‌ذره اين چشم‌انداز در روح بهزاد حلول مي‌كرد، اندوهش به جذبه بدل مي‌شد، با آسمان، انسان و دريا مي‌آميخت.

كنار معلم روستايي، نسترن آرام مي‌شكفت و به كمال مي‌رسيد. بهزاد با شادي، لحظه‌يي ميرا از زيبايي حيات انسان را مي‌ديد، خلوصي تكرار ناپذير. حيدري به نگاه بهزاد توجه كرد و نزديك آمد: «خسته شده‌ايد. از شما دعوت مي‌كنم برويم به خانه‌ي دوستم، پشت همين درخت‌هاست.»

«بله، فكر خوبي‌ست.»
***

فصل هفتم

دختر گره سربند را زير گلو محكم كرد، پا به راه گذاشت، حلقه‌هاي مو چون گلبرگ‌هاي خيس زنبق بر پيشاني‌اش مي‌لغزيد. از كنار معجر گذشتند. مردي چشم‌تنگ و گردصورت، شلوار راهدار خانه و عرقگير خيس به تن، پيش آمد و با حيدري روبوسي كرد. چند بچه‌ي كوچك و بزرگ دور آن‌ها را گرفتند، معلم، بهزاد و نسترن را نشان داد: «از دوستان نزديك بنده!»

مرد لبخندزنان با بهزاد دست داد، بر گونه‌هاي توپرش دو چال عميق افتاد: «آقاي حيدري نورچشم بنده هستند، رفقايشان هم همينطور.»

چند قدم دورتر گروهي زن چادر سفيد، متبسم و زاغ‌چشم و خوش رنگ و ‌آب، كنار حصار ايستاده بودند. صاحبخانه رو كرد به آن‌ها: «چرا تكان نمي‌خوريد؟ از خانم پذيرايي كنيد!»

زني پيش آمد، چارشانه و بالابلند، دست نسترن را گرفت، لبخند زد و كنج چشم‌هايش چين افتاد: «بفرماييد تو، بد بگذرانيد.» در را گشود.

پا به حياطي سنگفرش گذاشتند. زن‌هاي جوان‌تر آن‌ها را تعقيب مي‌كردند، به جامه‌ها و موهاي نسترن خجولانه دست مي‌كشيدند، با لهجه‌يي نامفهوم، گزارش‌هايي به او مي‌دادند. با هم مشورت مي‌كردند: «ماتيك به لب‌هايش زده؟ دامن پرچينش را ببين! چشم‌هاي قشنگي دارد، مثل ماديان.»

نسترن تبسم بر لب آن‌ها را نگاه مي‌كرد، پلك به هم مي‌زد و مي‌نماياند گفتگوها را درنمي‌يابد. از معبري باريك گذشتند. به سايه‌ي ديوار كاهگلي، درختچه‌ي انار شاخ و برگ‌هاي براق را بالا كشيده بود و آميخته بود با خارهاي خشك حصار.

به ساختمان آجري رسيدند. ديوارها شوره‌زده بود و درز آجرها يك در ميان خالي. پرده‌ي زرد زيرزمين پس رفته بود، در فضاي سايه روشن، دختربچه‌يي زانوزده بر گليم، با عروسكي رنگ و رو رفته بازي مي‌كرد، رنجور و بي‌اشتياق، دست‌هاي بازيچه را بالا و پايين مي‌برد. سمت چپ او روي نيمكتي ترك‌دار، زني نشسته بود، ‌دست تكيه‌گاه چانه، در پرتو چرك‌تاب چراغ، رنگ‌پريده و بي‌تكان.

روي گرامي جعبه‌يي، صفحه‌يي سياه مي‌چرخيد. آهنگي عاميانه، همراه با خش‌خش سوزن از درز پنجره‌ها در حياط پراكنده مي‌شد:

«اونكه رفته ديگه برنمي‌گرده
شايد تو قلبش كسي لونه كرده
آسمون با چراغ ستاره
انتظار ماه تابونو داره ...»

نسترن لب دريچه نشست. درون اتاق را نگاه كرد؛ بچه نزديك مادر رفت، سر را بين زانوهاي او پنهان كرد. زن او را كنار زد، دگمه‌هاي پيراهن زرشكي را پي در پي مي‌بست و مي‌گشود، به نقش گليم خيره مي‌شد. نور نيم‌تاب دريچه روي موهاي بلند و پرشكن او مي‌تابيد، حلقه‌هاي در هم تنيده با پرتويي ارغواني مي‌درخشيد.

آهنگ تمام شد، زن سراسيمه برخاست و سوزن را گذاشت بر لبه‌ي صفحه. صداي خش‌دار تكرار شد:

«اونكه رفته ديگه برنمي‌گرده
شايد تو قلبش كسي لونه كرده ...»

زن پرهيب نسترن را ديد و رو به دريچه برگشت؛ تپش قلب دختر تند شد، خون از چهره‌اش گريخت و احساس خفگي كرد. با نگاه به صورت او انگار خودش را در آينه مي‌ديد: چشم‌هاي درشت عقيقي، دهان شكوفان صورتي، گونه‌هاي برجسته و گردن باريك كشيده. زن به نسترن پشت كرد. با نگاهي بي‌تاثر باز روي نيمكت نشست، دست زير چانه گذاشت، ترانه را همراه خواننده به زمزمه تكرار كرد.

نسترن ايستاد. نفس‌هايش مي‌گسست و احساس مي‌كرد در مردابي سربي فرو مي‌رود؛ سر را به ديوار فشرد. از ميزبان پرسيد: «او از كجا آمده؟ چرا اينقدر غصه‌دار است؟»

زن ميانسال بازوي او را كشيد: «شوهرش به دريا رفته، شش ماه پيش، هنوز جسدش پيدا نشده، هر روز انتظار مي‌كشد، از اين دخمه بيرون نمي‌آيد، اما چه فايده؟ ناراحت نباشيد.»

از پلكاني سنگي بالا رفتند و پا به اتاقي روشن گذاشتند؛ دريچه‌يي عريض مشرف بود به باغ نارنج، پشت‌دري‌هاي تور سفيد را پس زده بودند. بر رف گچي گلداني از چيني زرد، گل‌هاي پلاستيكي داوودي و زنبق را حفاظت مي‌كرد. دو سوي گلدان، بشقاب‌هايي با تصوير خانه‌ي كعبه و مسجد نبي. روي ديوار سمت راست عكسي تمام‌قد از صاحب‌خانه، در جامه‌ي عربي با چپيه و عگال، چند سال جوان‌تر، تسبيج به دست، موها و ابروها سياه. بالاي اتاق پتويي گسترده بودند. زن نسترن را روي پتو نشاند و بالشچه‌يي سفت، با روكش مخمل سرخابي را تكيه‌گاه بازوي او كرد.

سماوري زغالي كنج اتاق مي‌جوشيد. بخار چاي تازه‌دم به فضا طراوت مي‌داد. دختر بزرگ‌تر چادرنماز را دور كمر گره زد، در استكاني چاي ريخت و آن را با قنداني برنجي در سيني گذاشت، رو به نسترن سراند: «مي‌داني چرا بدحال شدي؟ از درياست!»

دختر چاي داغ را نوشيد، خيره شد به باغ، با صدايي خوابگرد گفت: «آن زن مرا منقلب كرد.»

دخترها چادرنماز را روي دهان كشيدند، چشم‌هاي آن‌ها از فشار خنده تنگ شد.

باران نرم‌نرم بند مي‌آمد. بر شاخ و برگ درخت‌ها گنجشك‌هاي خيس مي‌نشستند و دستجمعي مي‌پريدند. چند شعاع نور كنج درگاه را روشن مي‌كرد.

نسترن سر را به سوي بانوي خانه چرخاند: «هميشه اين‌قدر غمگين است؟»

زن استكان خالي را به دختران نشان داد: «بله، هميشه. گاهي شب‌ها از خانه مي‌زند بيرون و كنار ساحل راه مي‌رود، نگاه مي‌كند به كشتي تزاري. (دخترها به چهره‌ي نسترن خيره بودند، چشم‌هاي آن‌ها از درخشش جواني ناب، فروزان) جزيره محصول عمده‌يي ندارد.»

دختر بزرگ براي همه چاي ريخت، سه دختر دور سيني نشستند، چاي پررنگ را با قند زياد مي‌نوشيدند و جرعه‌هاي مستمر از گلوگاه نازك آن‌ها مي‌گذشت، گره مي‌خورد به آواي قورت؛ مادر ابرو درهم كشيد.

پسركي پابرهنه، گونه‌ها برافروخته، پرده را پس زد. صداي پرهيجانش زير سقف پيچيد: «آقاي حيدري گفتند بياييد!»

زن‌ها بي‌درنگ برخاستند. نسترن دسته‌ي كيف را بر شانه انداخت. بانوي ميزبان پرسيد: «چند تا بچه داري؟»

دختر به سقف نگاه كرد: «يكي، بله يكي!»

«فقط يكي؟ چرا پيش دكتر نمي‌روي؟ چند دكتر خوب در گرگان هست. آقا عيب دارد يا شما؟»

نسترن تبسم محوي كرد، سر را به ديوار تكيه داد: «آقا مريض بود، بيماريش هنوز هم ادامه دارد.»

زن مژه‌هاي بور را به هم زد: «چه مريضيي؟»

«جادوگري به اسم آسيه طلسمش كرده.»

«خب دعا بگير! صورتش نشان مي‌دهد خيلي غم دارد؛ بچه‌آور نيست.»

نسترن به سوي در رفت: «نه! به درد نمي‌خورد.»

دخترها و زن با وحشت خود را كنار كشيدند. بانوي ميزبان اخم كرد: «به درد نمي‌خورد؟! بختت همين است، بايد بسازي!»

دختر كفش‌هايش را پوشيد: «دارم مي‌سازم، چاره‌يي نيست.»

زن از پشت، نوك موهاي دختر را كشيد، زير گوش او سراند: «دنبلان به خوردش بده!»

نسترن شانه بالا انداخت: «همه كار كرده‌ام، بي‌فايده.»

زن انحناي بين شست و سبابه را گاز گرفت، فوتي به چهار سو دميد. دختر در حال و هوايي سوگوار، احاطه شده با نجواهاي همدردي، از حياط گذشت.

بهزاد به طارمي تكيه داده بود، خيره به ابرها، پنجه‌ي پا را روي علف‌ها مي‌كوبيد. برگشت، نسترن را نگاه كرد. دختر بي‌اراده خنديد، دست بر دهان فشرد. خانم ميزبان هشدار داد: «او را مسخره نكن! ببين چه قيافه‌يي دارد، بيشتر از تو ناراحت است.»

دختران خانواده يك‌به‌يك بوسه بر گونه‌هاي نسترن زدند؛ بوي علف تازه‌رسته از بناگوش و پيكر آن‌ها مي‌تراويد، چشم‌ها روشن و لب‌ها زبر. بر شانه‌اش دست كشيدند، آرزو كردند چند پسر بياورد.

گرما و لطافت زن‌ها تا انتهاي علفزار همراه نسترن بود. همچنانكه دور مي‌شد، صف كشيده كنار پرچين، دست تكان مي‌دادند. گاوي سياه زير درختي پر شاخ و برگ ماغ مي‌كشيد. يك دسته اردك بر گندمزار درو شده‌ي طلايي به دنبال هم مي‌دويدند.

بهزاد تاري از سبيل را بين دو انگشت پيچاند: «خب! خوش گذشت؟»

نسترن دست‌ها را به هم كوبيد: «فوق‌العاده بود.»

حيدري به آن‌ها پيوست، پاره‌هاي ابر را نگاه كرد: «باران بند آمد، هوا آفتابي مي‌شود؛ از پاقدم شماست. مدرسه را بايد ببينيد!»
***

فصل هشتم

معلم به كوره‌راهي پا گذاشت، نسترن و بهزاد از پي‌اش. از صداي پاي آن‌ها گنجشك‌هاي پنهان شده زير ساقه‌ي علف‌ها برمي‌جستند و چند قدم دورتر مي‌نشستند. دختر پا سست كرد. «اين دور و بر مار ندارد؟»

حيدري برگشت و خنديد: «مارهاي اين ناحيه بي‌خاصيتند.»

بر تار و پود زرين سربند دختر آفتاب جرقه مي‌زد. گرد چهره‌ي باطراوت، هاله‌يي تابناك مي‌لرزيد: «مي‌دانم، ولي از ريختشان مي‌ترسم.»

خنده‌ي حيدري اوج گرفت: «نيش نمي‌زنند.»

«زشت كه هستند.»

«صداي پا كه بشنوند فرار مي‌كنند. (راه افتاد و چند قلوه سنگ را با نوك كفش‌ها عقب زد؛ دست بر كمر، با غرور يك حكمران قلمرو خود را نشان داد) اين هم مدرسه!»

در را گشود، پا به حياطي مفروش با آجرهاي زرد نهادند. بر تارك بنايي نوساز، پرچمي بلند تاب مي‌خورد، رو به آسمان پرپر مي‌زد. سه كنج حياط هنوز خرابه بود، پوشيده از گل‌ها و علف‌هاي خودرو. تور واليبالي شكم داده، جابه‌جا از هم گسسته، در مركز حياط بود. روي آجرها، با گچ سفيد خانه‌هايي كشيده بودند. پاهاي پرجست و خيز، آجرها را ساييده بود و خطوط سفيد، يك در ميان محو شده بود.

از پلكان آجري بالا رفتند. حيدري كليدي از جيب درآورد و در را گشود؛ هواي مانده‌ي نمناك رو به آن‌ها وزيد. از راهرويي نيمه تاريك و سرسرايي لخت گذشتند. ته سرسرا سكويي بود، برابر آن پرده‌يي نيم‌گشوده از ماهوت زرشكي، بيدخورده و پرغبار. حيدري به دختر رو كرد: «صحنه‌ي تئاتر ما! با نظر من ساخته شده. در روزهاي جشن، بچه‌ها نمايش مي‌دهند. خودم متن‌ها را انتخاب مي‌كنم؛ بايد محتوا داشته باشد، (خون به صورتش دويد) "ماهي سياه كوچولو" را تمرين كرديم، وقت نمايش، آقاي مدير از اجراي آن ممانعت كرد؛ آدم ترسو و خشكي‌ست، فكر و ذكر او رتبه است. از آمل آمده.»

نسترن به پرده دست كشيد، ‌بر انگشت‌هايش غباري نشست. در نيم روشنا چشم‌هاي او درخشيد: «صحنه‌ي تئاتر! چقدر دلم تنگ شده!» روي سكو جست، پرده را عقب زد، طره‌ي مو را پشت گوش برد. صورتش برافروخته شد، پوست گونه‌ها از شور زندگي كش مي‌آمد و نازك مي‌شد، نبض‌هايش مي‌سوخت. دست‌ها را به هم قلاب كرد، سر را برافراشت، چشم‌ها نيم‌خفته، پلك‌ها بلوطي از سايه‌روشن عصر، بهزاد و حيدري را متناوبا نگاه كرد. هر دو را كوچك مي‌ديد. صداي رسا و صاف او در راهروي خالي پيچيد: «بله! اين خانه بوي مرده مي‌دهد، بوي دسته‌گل‌هاي فرداي شب مهماني. آه! قاضي عزيزم، نمي‌توانيد فكر كنيد در اينجا چقدر ملول خواهم شد.»

بهزاد، بهت‌زده به دهان نسترن چشم دوخت؛ جمله‌ها را عالي مي‌گفت. براي اولين بار چشم‌ها، لب‌ها و حركت‌هايش روح داشت؛ حسي را در او بيدار مي‌كرد. اين بهترين بازي دختر در طول زندگي بود، روي سكوي متروك دبستاني پرت. حيف اين لحظه را بوريس – كارگردان تئاتر – نمي‌ديد، وگرنه نسترن را هرگز رها نمي‌كرد. حيدري دست زد، بهزاد از او تقليد كرد.

دختر از سكو پايين جست. چشم‌هاي خاكستري معلم جوان، از پشت عينك با جرقه‌هايي نقره‌گون درخشيد: «چه افتخار بزرگي! (ته صدايش مي‌لرزيد) شما هنرپيشه‌ايد! (به پيشاني مشتي كوبيد) آخ، چرا از اول نگفتيد؟ (لب زيرين را گاز گرفت) بايد خودم مي‌فهميدم، چقدر احمقم. مرا عفو كنيد!»

آفتاب عصر روي دهان متبسم نسترن موجي درخشان تاباند: «كي گفت هنرپيشه‌ام؟»

حيدري سرخ شد: «شما مرا دست مي‌اندازيد؟ از بچگي به سينما و تئاتر علاقه داشتم، فيلم‌هاي زيادي ديده‌ام، پس خوب مي‌دانم هنرپيشه كيست. مي‌خواستم كتابخانه را نشانتان بدهم، اما چه فايده؟ براي شما همه چيز اينجا حقير است. (رو به راهرو رفت، در را گشود، سر خم كرد) كجا برويم؟ باغ ملي؟ در اين فصل گل‌ها بيداد مي‌كنند.»

دختر زيپ كيف دستي‌اش را باز كرد و بست: «ولي من دلم مي‌خواهد كتابخانه را ببينم.»
***

فصل نهم

حيدري بسته‌يي سيگار "زر" از جيب درآورد. يكي بين لب‌ها گذاشت، كبريت كشيد. دست‌هاي او مي‌لرزيد، باروت مرطوب، اخگري زد و بي‌درنگ افسرد. مرد دوباره كبريت كشيد، محكم‌تر از پيش. غلاف باروت از چوب جدا شد، جزجزكنان افتاد كنج راهرو. نسترن فندكي شفاف و ارغواني از كيف درآورد، داد به دست معلم، يكبار مصرف و سبك‌وزن. حيدري خم شد، آن را مثل شيئي مقدس در نور آفتاب زير و رو كرد، در محفظه‌ي نيمه خالي، گاز مايع بالا و پايين مي‌رفت؛ بازتاب سرخ شيشه پرتو انداخت بر سبابه و شست مرد. شعله را افروخت، سيگار را به آن نزديك كرد. دود توتون پيچ و تاب‌خوران بالا رفت. فندك را پس داد. دسته‌ي دري را چرخاند؛ اثر انگشت بچه‌ها سطح آن را تا نيمه پوشانده بود. لولاي خشك ناله‌يي كرد و پا در اتاق گذاشتند. ميز تحريري سست‌پايه نزديك پنجره بود، رويه‌ي ترك‌دار پرخراش زير لايه‌يي از غبار. روي آن قلمداني سياه، ليواني پر از مداد و خودكار، پوشه‌يي ارغواني، كاسه‌يي از پلاستيك كه بر لبه‌اش ماستي غليظ خشكيده بود.

سرمايي همراه با رطوبت از كف پاهاي دختر بالا مي‌آمد، دندان‌هاي او نرم به هم مي‌خورد،‌ كنار بخاري خاموش رفت. حيدري پرسيد: «روشنش كنم؟»

«نه، هوا خوب است.»

مرد گنجه‌يي را گشود، بوي نا بيرون زد. در طبقه‌ها سه رديف كتاب چيده بودند؛ جلدهاي منقوش، طبله‌زده و شوره پس‌داده. معلم دست برد رو به آن‌ها، چندتايي را بيرون كشيد. انديشناك و مغرور بود، انگار خود را در تدوين متن‌ها سهيم مي‌دانست. كتاب "بچه‌هاي راه آهن" را گشود، چوب‌خط نقره‌گوني از جنس كاغذ سقز پايين سريد، آن را برداشت و مچاله كرد، در سبد كاغذهاي باطله انداخت. سطرهاي كتاب زير نگاه خسته‌ي دختر مي‌لرزيد. معلم آهي كشيد: «كتاب فوق‌العاده‌يي‌ست. شما از كدام قسمتش بيشتر خوشتان مي‌آيد؟» او را تدريجا در افكار و خوانده‌هاي خود سهيم مي‌پنداشت.

نسترن لب گزيد: «چند سال پيش آن را خوانده‌ام.»

حيدري كتاب ديگري را نشان داد،‌لبخند مرموزي زد: «"بچه اردك زشت". من هم در اين جزيره يكجور بچه اردك زشتم. اهالي منطقه با اينكه دوستم دارند، احساس مي‌كنند از جنس آنها نيستم. (دست‌ها را گشود) در جزيره‌يي غريب، بين آب‌هاي فراموشي اسير شده‌ام. مي‌بينيد چه وضعي دارم؟» دود سيگار را رو به دريچه فوت كرد.

نسترن با مهر به چشم‌هاي مرد خيره شد. حيدري به ديوار تكيه داد، دست را حايل چهره كرد، زانوهاي او مي‌لرزيد. بهزاد فوتي بر غبار راحتي دميد، درون آن نشست، سر را به پشتي تكيه داد، پلك‌ها را بست، فكر كرد: «آسيه در آرزوي عمان بود؛ ماهي نهنگ شر! حوضچه‌ي مرا نمي‌خواست.»

نسترن آهسته گفت: «آقاي حيدري!»

دست مرد آرام پايين افتاد. بر پيشاني آفتاب‌سوخته و بين تارهاي كم‌پشت مو قطره‌هاي عرق مي‌درخشيد، گونه‌هاي لاغر مي‌گداخت، باصدايي خش‌دار گفت: «استدعا دارم مرا عفو كنيد!»

بهزاد گوش تيز كرد، انديشيد: «مثل قهرمان‌هاي كتاب حرف مي‌زند.»

نسترن سر را پايين آورد: «حالتان خوب نيست؟»

حيدري به ميز تكيه داد: «با افتخار مي‌گويم، در تمام زندگي، هرگز نبوده قلب من اينگونه گرم و سرخ! بايد استوار به پيش تاخت. عقيده‌ي شما چيست؟»

دختر پرسيد: «به كجا؟»

حيدري بر شيشه‌ي پنجره ضربدري كشيد، رو به نسترن برگشت، مشت را گره كرد، چانه‌اش لرزيد، آب دهان را فرو داد، سيبك بالا و پايين رفت: «به سوي پيروزي و بهروزي خلق. (گونه را خاراند. از عمق چشم‌ها جرقه‌هايي تابيدن گرفت، به حياط خالي خيره شد) باري بگذريم. (چند كتاب ديگر را به صف روي ميز چيد: آهو و پرنده‌ها، سندباد بحري، كوه‌هاي سفيد. بر جلد كتاب آخر دستي كشيد، خرده‌هاي شوره در فضا پراكنده شد) سر كلاس‌هاي انشاء از بچه‌ها مي‌خواهم چند صفحه از اين كتاب را به صداي بلند بخوانند.»

نسترن زانو را ماليد: «برايشان مشكل نيست؟»

حيدري ابرو در هم كشيد، با تحكمي كه خاطره‌ي كلاس درس را به ياد مي‌آورد، بر ميز ضربه زد: «ممكن است، ولي بايد ياد بگيرند.»

«در خانه كتاب مي‌خوانند؟»

«نه، وقت ندارند؛ اغلب آنها بعد از درس در مزرعه كار مي‌كنند.»

دختر لب‌ها را غنچه كرد، در نور نيمتاب، دهانش سرخ و روشن بود: «طفلكي‌هاي بي‌گناه!»

در گلوي حيدري صدايي پرشور چهچهه زد: «چند برابر بچه‌هاي شهر زحمت مي‌كشند، ‌اما امكان پيشرفت ندارند؛ حيف از اين همه استعداد!»

كشويي را پيش كشيد و چند ورق كاغذ بيرون آورد، دست‌هاي او مي‌لرزيد: «انشاهايشان را بخوانيد، تعجب‌آور است، سرشار از احساس عالي انساني. شما با اين قلبي كه داريد زير گريه خواهيد زد. (چند ورقي را انتخاب كرد، رو به نسترن نگه داشت) اين گوهرها را بگيريد، به يادگار ببريد!»

دختر سر به نفي تكان داد: «نه، شايد درست نباشد.»

مرد ورق‌ها را زير بيني او گرفت: «دلم مي‌خواهد چيزي از جزيره‌ي ما در صندوق‌تان بگذاريد.»

دختر با ترديد آن‌ها را گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت. آقاي حيدري پيروزمندانه لبخند زد، نسترن را از كنج چشم پاييد: «پس كتابخانه خيلي هم بد نيست؟»

دختر به در نزديك شد: «نه! همه چيز عالي بود، فكر نمي‌كردم در اين مكان دورافتاده اينقدر كتاب ببينم.»

نگاه مرد درخشيد: «البته فقط شما مي‌فهميد!»

نسترن در را باز كرد. بهزاد برخاست و به او پيوست. حيدري كتاب‌ها را درون گنجه گذاشت، در را محكم بست. وارد حياط شدند. توپ رنگ و رو رفته‌يي زير پله بود، نسترن آن را با نوك پا به سمت بهزاد پرت كرد. جوان خنديد و توپ را برگرداند. بازي تكرار شد. براي اولين بار چيزي آن‌ها را به هم مي‌پيوست؛ دختر به فال نيك گرفت.

حيدري صميمانه گفت: «آفرين! ورزشكار هم هستيد!»

نسترن اخم كرد، توپ را زمين انداخت و پايين دامن را تكاند. چهره‌ي معلم سرخ شد: «اگر افتخار داشته باشم، ميل دارم مهمانسرا و باغ ملي را نشانتان بدهم.»
***

فصل دهم

نسترن از مدرسه بيرون دويد. روي برگ‌هاي خشكيده و علف‌هاي آفتاب‌خورده پا مي‌گذاشت و مي‌رفت. بهزاد از آستان در گذشت. حيدري پرسيد: «وسط علف‌ها مي‌روند، كفش‌هايشان خيس نمي‌شود؟»

جوان دستي بر پشت او زد: «چرا از خودش نمي‌پرسيد؟»

مرد در را قفل كرد و به پرچم رنگباخته چشم دوخت: «امسال عوضش مي‌كنيم. شما به ايشان بگوييد از بيراهه مي‌روند. پيش از غروب بايد باغ ملي را ببينيد.»

بهزاد با صدايي خسته داد زد: «نسترن!»

نسترن برگشت، گوشه‌هاي دامن چين‌دار كبود را بالا گرفته بود، جست‌زنان مي‌خنديد. بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد: «آقاي حيدري عجله دارد!»

دختر دور و بر را نگاه كرد: «از كدام طرف بايد برويم؟»

حيدري پا در كوره‌راهي پيچاپيچ گذاشت. نسترن از او جلو زد، مسير را ادامه مي‌داد، دم به دم برمي‌گشت و مي‌پرسيد: «كي مي‌رسيم؟»

در انتهاي كوره‌راه مرد ايستاد و باغي پردرخت را نشان داد. نسترن به نرده‌هاي كوتاه سبز نزديك شد، جستي زد و بالا پريد، كنج دامنش گير كرد به ميله‌يي نوك‌تيز و پاره شد. خم شد و كوشيد پارچه را از ميله جدا كند. حيدري پيش رفت، سر را به افسوس تكان داد: «حيف از لباستان، اينجا سه تا در دارد (به ورودي باغ اشاره كرد). وقتي برگشتيد آن را بدهيد به رفوگر.»

نسترن پرسيد: «رفوگر؟!»

از لطافت و عطر پارچه‌ي نازك دامن، مه نازكي رو به حيدري وزيدن گرفت. دختر كنار حوض رفت، روي نيمكتي نشست، دست‌ها را گشود. فواره‌يي، چرخ‌زنان، آب را گرد مي‌كرد. شاخه‌هاي نسترن از بلنداي آلاچيقي گنبدي‌شكل آويخته بود؛ گل‌خوشه‌ها با درخششي آتشگون روي موج سبز برگ‌ها شعله مي‌كشيد، طاق نصرت‌هاي گل‌آذين محوطه را دور مي‌زد. چشم‌انداز باغ، دريايي از گل بود؛ سايه‌روشن رنگ‌هاي صورتي و پشت‌گلي، عنابي و شنگرفي، اخرايي و گل‌اناري، ياقوتي و مرجاني، زرشكي تند و زنبقي تا حصار باغ مي‌دويد و از نرده بالا مي‌جست. زير و بم رنگ‌هاي سرخ بهزاد را احاطه كرده بود. عطر دور او مي‌چرخيد، قطره‌هاي لرزان باران از نوك برگ‌ها بين موهايش فرو مي‌چكيد.

نسترن زير آلاچيق رفت. آفتاب اريب مي‌تابيد. چشم‌هاي عقيقي دختر شعله مي‌كشيد، سايه‌هاي ارغواني، گونه‌هايش را برمي‌افروخت. رو به خورشيد لبخند مي‌زد. اين درياي سرزندگي، طراوت و عطر، گل و شبنم، نفس مرد را تنگ مي‌كرد، اما براي رهايي از بخارهاي مسمومي كه روح او را زماني دراز احاطه كرده بود، به نيرويي افسارگسيخته، بي‌قرار و زنده نياز داشت. بايد شرياني گشوده مي‌شد تا خون يخ‌بسته‌ي او از نو به گردش درآيد؛ يا در اين گرداب فرو مي‌رفت يا سرانجام رهايي مي‌يافت. زندگي او خوابگردي رنگ‌باخته‌يي بود كه حتا خودش در آن حضور نداشت، از ضربه‌ي بيدار شدن مي‌ترسيد؛ در اين نور اگر چشم مي‌گشود، با تمايل فطري خود باز رو به سايه نمي‌رفت؟ تضميني نبود. رابطه‌ي آن دو حاصلي جز ابهام و آشفتگي نداشت؛ تا حد امكان دختر را آزرده بود، نمي‌توانست بار ديگر او را بكشاند به جرياني پيچاپيچ و بي‌اعتبار. نسترن به زيبايي گل سرخ، از بطن طبيعت شكفته بود، مثل خاك، سخي بود و نمناك. اما آسيه زاده‌ي آب بود؛ از درياهاي قطبي مي‌پيوست به موج‌هاي فيروزه‌يي و لب‌پرزنان برمي‌گشت؛ در جسم خودش نمي‌گنجيد. بهزاد مشتي خاك برداشت، از سراپايش موجي گرم گذشت، شاخه‌ي درختي را گرفت، جوانه‌ها را نوازش كرد، چشم دوخت به نسترن، مِهِ نگاهش نازك شد. قلب نسترن با تپشي سخت، موجي از خون را رو به چهره‌اش دواند. آرام پيش آمد، پرتوهاي سرخ از پي‌اش. پشت بر شفق، روي سكويي نشست، جامه و موها در گردي زرين غوطه خورد، خيره شد به مرد، نجوا كرد: «حالت بهتر است؟»

بهزاد دست‌ها را در جيب كت فرو برد و از او دور شد. طول باغ را رفت و برگشت، چشم به قرص سرخ خورشيد دوخت، برابر دختر ايستاد، پلك‌ها را بست و بازگشود. دختر نگاه كرد به چشم‌هاي مبهوت او؛ مژه‌هاي برگشته و تك‌تك به هم چسبيده، سايه مي‌انداخت بر گونه‌هاي رنگ‌پريده. ريشي يكي دو روزه چانه و بناگوش او را پوشانده بود. با پنجه‌ي كفش روي خاك ضربدري كشيد: «من خيلي خوبم، تو چطوري؟»

گلوي دختر منقبض شد، باغ دور سرش چرخيد و سكو را گرفت، نفس عميقي كشيد. دسته‌يي مرغ دريايي، گشوده‌بال و كشيده‌گردن، آسمان آبي جزيره را دور مي‌زدند؛ بهزاد جهت نگاه نسترن را دنبال كرد. نم اشك، چشم‌هاي دختر را پوشاند، لبخند زد: «بله، مثل من. مرغ دريايي، نينا زارچنايا. (برخاست و دست‌ها را گشود، دور خود چرخيد، شانه‌ها را بالا كشيد) چرا مي‌لرزم؟»

بهزاد كتش را از تن درآورد؛ بر شانه‌هاي دختر انداخت. نسترن كت را پوشيد و دگمه‌ها را بست؛ گرماي تن بهزاد و بوي اودكلن او – عطر مبهم شيره‌ي كاج – سر دختر را به دوار آورد. رفت و روي نيمكت نشست، چهره را درون يقه‌ي كت فرو برد. در تاريكي پناه‌دهنده صداي قلب خود را مي‌شنيد. گام‌هايي به او نزديك شد. با اشتياق سر بلند كرد اما بي‌درنگ ابروها را در هم كشيد. حيدري دسته گل سرخي را پيچيده در كاغذي خط دار، رو به نسترن دراز كرد: «قابل شما نيست، بفرماييد!»

از چند جاي انگشت‌هاي او قطره‌هاي خون مي‌چكيد، دختر نيم‌خيز شد: «دست‌هايتان را زخم كرديد، اين چه كاري بود؟ ناراحتم مي‌كنيد، با ديدن خون حالم به هم مي‌خورد.»

رنگ معلم پريد، رفت و دست‌ها را در حوض شست: «شما دل نازكي داريد؛ خار هميشه با گل است، خراش آن هم درد ندارد.»

دختر دسته گل را بو كشيد. مرد نفس را در سينه حبس كرد. نسترن لبخند زد: «گل‌هاي اينجا مگر محافظ ندارد؟»

معلم سر را برافراشت: «من مي‌توانم!»

«پس حقوقتان بي‌مرز است.»

حيدري سر را به تاييد جنباند: «بيشتر از شهردار به من احترام مي‌گذارند، نمي‌دانستيد؟»

دختر شانه‌يي بالا انداخت: «نه! از كجا بدانم؟»

حيدري پرسيد: «برويم به مهمانسرا؟»

«مهمانسرا چي دارد؟»

«ماهي آزاد، خيلي تازه است. بايد از آن بخوريد!»

نسترن دسته گل را چرخاند، رو كرد به بهزاد: «تو چي مي‌خوري؟»

مرد كف دست‌ها را به هم ماليد، نگاهي به دور و بر كرد: «عجب هوايي! بعد از ماه‌ها انگار اشتهايم باز شده.»
***

فصل يازدهم

حيدري به سمت بناي مهمانسرا راه افتاد؛ پشت كفش‌ها را خوابانده بود، پارگي جوراب‌ها پاشنه‌ي برهنه را در هر قدم مي‌نماياند. لخ كشان و سرگشته مي‌رفت، موها دستخوش نسيم. سر پله‌ها سيگاري از جيب درآورد، كبريت كشيد، روشن نشد، نسترن فندك را به او داد. سر خم كرد و شعله‌ي استوار را گرفت زير سيگار، پك محكمي زد، فندك را دو دستي پس داد.

از دري شيشه‌اي عبور كردند. پا به راهرويي گذاشتند مفروش با موزاييك. ديوارها به زردي مي‌زد، پوشيده‌ي اثر انگشت، گردي توپ و بال مگس‌هاي مرده. از دري فنردار مردي فربه‌اندام بيرون آمد، دست حيدري را فشرد. پيش‌بند سبز بسته بود. چشم‌ها تنگ بود و مورب، گونه‌ها درخشان و سرخ. بازوي معلم را گرفت و پيچاند، جناق سينه‌ي استخواني مرد صدايي كرد، پرسيد: «پهلوان چطوري؟ چرا سر به ما نمي‌زني؟»

حيدري سينه را پيش داد: «ياخچيم گارداش. گناخ واروم، بولار منيم شهري يولداشلارم ديلار.»

مرد دست را روي چشم گذاشت: «اطاعت اليرم.» در سمت چپ را گشود.

پا به تالاري خالي و روشن گذاشتند. از بين ستون‌هاي گچبري گذشتند. دريچه‌هاي يكپارچه، چشم‌انداز دريا را داشت. صدا زير سقف مي‌پيچيد. جا به جا ميزهاي چهارگوش، با روكش براق سرخ در قاب‌بندي مطلا، زير نور عصر برق مي‌زدند، بر سطح آن‌ها ليوان‌ها و پارچ‌هاي واژگون. پشت شيشه‌ها مگس‌ها وزوز مي‌كردند. حيدري تالار را ديد زد، جاي ميزها را سنجيد و با قدم‌هايي مصمم نزديك پنجره رفت، صندلي‌ها را پيش كشيد؛ نسترن و بهزاد نشستند. دختر حلقه‌ي مو را پس زد: «منظره‌ي خوبي دارد، اما چقدر مگس؟!»

حيدري پيشخدمت را صدا زد: «امشي يوخوزدي؟»

مرد شانه بالا انداخت: «فايده سي يوخدي. (رو كرد به نسترن) كاري به شما ندارند.»

دختر پلك به هم زد: «روي غذا نمي‌نشينند؟»

مرد سبيل پرپشت را خاراند: «چي بياورم؟»

حيدري صدا را صاف كرد: «زود سه پرس ماهي بياور! تازه و تر و تميز.»

«سبزي خوردن و سالاد چي؟»

دختر نوك انگشت را جويد: «نوشابه داريد؟»

«فقط كوكاكولا.»

حيدري فرصت نداد: «ماهي و كوكا، تمام!» پك محكمي به سيگار زد. بر پشتي صندلي سرخ تكيه داد، دود را حلقه‌حلقه رو به طاق فرستاد.

پيشخدمت رفت و در مسير او مگس‌ها از روي ميزها پريدند، دورتر كه شد باز نشستند. سرين پهن او با هر قدم مي‌لرزيد. در را گشود. از آنسوي راهرو صداي خنده و فرياد، جست و خيز و برخورد توپ بر ميز به گوش مي‌رسيد. نسترن گوش تيز كرد: «در مهمانسرا ورزشگاه هم هست؟»

حيدري، تالار، ستون‌ها و راهرو را نگاه كرد، با نخوت مالكي كه از دارايي‌اش دلزده شده، دست راست را بالا آورد: «آنجا هم غذاخوري بود، چون مشتري نداشتيم تبديلش كرديم به سالن پينگ پنگ. ز نيرو بود مرد را راستي (رو كرد به نسترن) نظر شما چيست؟»

بر پيشاني نسترن مگسي نشست، آن را بشدت تاراند: «در مدرسه كاپيتان بسكت بودم، بعد ولش كردم؛ حال و حوصله نداشتم.»

حيدري ته‌سيگار را درون جاسيگاري ملامين له كرد: «بنده هم به همچنين، فوتباليست بودم. دور جزيره مي‌دويدم، عصرها هم پينگ پنگ مي‌زديم. (خيره شد به امواج دريا) حالا از دل و دماغ افتاده‌ام. اوقاتم را صرف خواندن كتاب مي‌كنم، به عاقبت اين مملكت مي‌انديشم. هر شب راديو گوش مي‌دهم؛ همه‌جا را با خِرخِر مي‌گيرد، (چشمكي حواله‌ي خورشيد كرد) جز راديوي همسايه‌ي شمالي. ( از اين كنايه نيرو گرفت و چشم به چشم‌هاي نسترن دوخت. انگار مي‌خواست اسرار خود را، يگانه ثروتي كه داشت، پيشكش دختر كند) شب‌ها مي‌روم قهوه‌خانه، رهنمود مي‌دهم.»

بهزاد به بسته‌ي سيگار تلنگري زد: «در جزيره كارخانه هم هست؟»

حيدري با سرانگشت خط مارپيچي در هوا رسم كرد: «ماهيگيرها هم كارگرند؛ فرق نمي‌كند، همه بايد آگاه شوند. شما چرا قضيه را تنها از يك بعد مي‌بينيد؟ هر كدام از ما رسالت روشنگري در محيط خود را داريم؛ فعاليت در جبهه‌ي داخلي، گذر از رنج‌ها. من به عنوان يك معلم غير از تدريس خشك و خالي وظايف ديگري دارم، (چشمكي به نسترن زد) مي‌فهميد كه منظورم چيست؟»

مرد فربه، سيني به دست وارد تالار شد؛ حيدري انگشت بر بيني گذاشت: «بله! هوا يكباره خوب شد، اينجا باران و آفتاب را پشت هم داريم.»

مرد نوشابه‌ها، ديس‌هاي ماهي، ظرف‌هاي نان و ماست را گذاشت روي ميز، لبخندزنان به پنجره نگاه كرد: «عجب آفتابي! ماهي‌ها مي‌خواهند از آب بيرون بيايند، ما هوس كرده‌ايم در آب برويم، (قهقهه زد و بر شكم گرد دستي كشيد) برعكس شده!» چشم‌هايش را اشك پوشاند.

بهزاد و نسترن او را با حيرت نگاه كردند. حيدري برافروخت؛ مردم جزيره را چون منسوبين خود مي‌دانست، آبروي او در گرو گفتار و رفتار آن‌ها بود. برخاست و دست بر شانه‌ي مرد گذاشت، او را چند قدم دورتر برد. به زمزمه جمله‌يي گفت، پيشخدمت اخم كرد، لب زيرين پرگوشت او لرزيد و با كينه نگاه كرد به مهمان‌ها. بازو به بازوي حيدري رو به در رفت.
***

فصل دوازدهم

بهزاد و نسترن بعد از خروج آن‌ها شاد و پرطنين خنديدند. بر خيزاب‌هاي كف‌آلود، پرتويي سرخ‌فام مي‌تابيد. با هجوم موج، گوش‌ماهي‌ها چرخ‌زنان صدا مي‌كردند، بوي نمك دريا و گل‌هاي سرخ فضا را مي‌انباشت. نگاه بهزاد درخشيد. رشته‌هايي از موي او بر پيشاني تابناك چسبيده بود. دختر انديشيد: «عطر گل شايد از نگاه اوست.» سر را چپ و راست برد و نفس عميقي كشيد: «به! چه ماهيي. بخور، ضعيف شده‌اي!» ماهي را بريد، تكه‌اي را سر چنگال زد، رو به او گرفت.

بهزاد خورد و از گلو آواي نرمي برآورد، نارنج بريده را برداشت، روي ماهي فشرد: «خوشمزه‌تر مي‌شود. عجيب است در اين وقت روز مي‌توانم گرسنه باشم؛ در كنار تو امنيت دارم، با جهان به آشتي مي‌رسم. پيش‌ترها شكل مبهمي داشت؛ به خانه‌ي ما مي‌آمدي، مي‌نشستي، من از آسيه حرف مي‌زدم، كم‌كم سبك مي‌شدم. وقتي مي‌رفتي تا مدتي بوي عطرت در اتاق مي‌ماند، تار و پود پارچه‌ي مبل و بالشچه‌ها آن را حفظ مي‌كرد. روي تخت دراز مي‌كشيدم، ابرها را نگاه مي‌كردم. نيم ساعت پيش در باغ، انگار يكباره يخ چشم‌هايم آب شد؛ انبوه گل‌ها، برگ‌هاي خيس، موج‌هاي دريا و خورشيد رنگ خودشان را گرفتند، وقتي نفس مي‌كشيدم بوي زمين خيس را در خونم احساس مي‌كردم، ‌آدم‌ها ديگر دور نبودند، كفش‌هاي پاشنه‌خواب و جوراب پاره‌ي حيدري را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگ‌هاي تند (تلنگري بر تخته‌پوش قرمز ميز زد) آزارم مي‌داد، حالا بي‌اثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشم‌هاي رنجور به نسترن خيره شد) تو مثل درخت سيبي در اوايل شهريور. پس من هم درختي دارم.»

نسترن دست را روي ميز گذاشت، سر انگشت‌هايش مي‌لرزيد، لاله‌هاي گوش مي‌گداخت و گوشواره‌هاي مرجان در نور شكسته‌ي عصر غرق سوزنك‌هاي سرخ بود. روي كرك‌هاي بور گردن، رنگ‌ها از رمق مي‌افتاد. آب دهان را فرو برد، غمباد محو بالا و پايين رفت و سرخي گونه گسترده شد تا شقيقه. در سايه‌ي مژگان تاب‌خورده، سياهي مردمك‌ها فراخ شده بود. نفس عميقي كشيد: «چرا دروغ مي‌گويي؟ من روز و شب به حرف‌هاي تو فكر مي‌كنم، هر جمله را بارها به ياد مي‌آورم، ولي براي تو اهميت ندارد؛ كتره‌يي چيزي مي‌پراني، بعد هم فراموش مي‌كني.»

بهزاد دست دختر را گرفت، انحناي بين شست و سبابه را نوازش كرد. گرماي زندگي از نسج‌هاي او مي‌تراويد و چون كهكشاني كوچك، زير پوست مرد منفجر مي‌شد. نسترن دست را پس كشيد. كف مرطوب را با گوشه‌ي دامن خشك كرد. مرد كاغذ دسته‌گل را باز كرد و غنچه‌يي برداشت، بين دو انگشت چرخاند: «نه نسترن! من دروغ بلد نيستم،‌ حتا اگر سعي كنم. اما انسان عوض مي‌شود، كي از آينده خبر دارد؟»
***

فصل سيزدهم

حيدري پا به تالار گذاشت. بهزاد لبخند زد: «دارد عرش را سير مي‌كند!»

چشم‌هاي دختر خمار شد: «چرا؟»

«حدس مي‌زنم تو برايش تجسد شخصيت زن‌هايي باشي كه در رمان‌ها خوانده و سال‌ها به آن‌ها فكر كرده.»

نسترن ته چنگال را بر جناق سينه زد: «كي، من؟»

بهزاد سر جنباند: «رگه‌يي از آنها داري.»

دختر نگاهي به دريا كرد: «چه عالي! نمي‌دانستم.»

حيدري پيش آمد، چهره پوشيده‌ي قطره‌هاي ريز عرق. نسترن فكر كرد چند دور دور باغ دويده است. مرد نفس تازه كرد. دختر دستمالي از كيف درآورد، بر لب فشرد: «يكباره رفتيد! شام سرد شد.»

حيدري شانه‌يي بالا انداخت، انگار غذا در زندگي‌اش نقشي نداشت: «مهم نيست، شما ميل كنيد.» با نوك چنگال ماهي را زير و رو كرد، بشقاب را پس زد، سيگاري برداشت، در جيب‌ها پي كبريت گشت؛ قوطي خيسيده را گم كرده بود.

نسترن فندك را به او داد. مرد از بهزاد پرسيد: «شما نمي‌كشيد؟ (بسته‌يي سيگار "وينستون" از جيب درآورد، طلق دور آن را گشود، رو كرد به نسترن) رفته بودم سيگار بگيرم، مي‌دانم، شما اهل "زر" نيستيد.»

دختر دست را پيش آورد و تاملي كرد: «نه، نمي‌كشم.»

«چرا، مي‌كشيد، وگرنه فندك نداشتيد.»

نسترن سر را برافراشت: «خيلي زرنگيد! راستش گاهگاهي مي‌كشم؛ هروقت غمگينم يا خوشحال.»

حيدري دگمه‌ي سرآستين را با انگشت شست نوازش كرد: «حالا چطوريد؟»

دختر آرنج را به ميز تكيه داد، چشم‌ها را بست: «در قالبم نمي‌گنجم!» پلك‌ها را گشود، پرتو چراغ ساحل مردمك‌ها را شعله‌ور كرد.

حيدري فندك كشيد و هر سه سيگار را برافروخت. نسترن پك محكمي زد. حلقه‌هاي دود در هم آميخت. سرخي شفق آخرين ذرات خود را از روي موج‌ها جمع مي‌كرد. سايه‌هاي محو غروب بر ساحل فرود مي‌آمد. بهزاد سيگار را بر لبه‌ي زيرسيگاري گذاشت: «براي برگشت قايقي پيدا مي‌شود؟»

حيدري لبخندي مرموز زد: «كي عزم رفتن داريد؟»

«پيش از رسيدن شب.»

معلم به دختر رو كرد: «حيف! چه زود تمام شد. من به اين ديدار افتخار مي‌كنم، جزئياتش را در دفتر خاطراتم مي‌نويسم، برگ زريني از گذار زندگي.»

دختر نيم‌خيز شد، دسته گل را برداشت: «خيلي لطف داريد.»

بهزاد بسرعت رو به راهرو رفت. پيشخدمت كنار ورودي مهمانسرا ايستاده بود، دسته‌هاي غاز را نگاه مي‌كرد. مرد شانه‌ي او را لمس كرد: «حساب ما چقدر شد استاد؟»

پيشخدمت سبيل را تاباند: «دستور داده‌اند پول از شما قبول نكنم.»

«قبول نكني؟! مقصودت چيست؟»

مرد شكم را با دست نوازش كرد: «از جناب معلم بپرسيد.»

بهزاد به تالار برگشت. حيدري و نسترن گفتگوكنان مي‌آمدند، مرد ضمن صحبت برمي‌افروخت و دست تكان مي‌داد. لنگه كفش او بيرون آمد و بر كف تالار جا ماند، برگشت و با خشم آن را پوشيد. بهزاد بازوي او را گرفت: «آقاي حيدري! لطف كنيد به ايشان بگوييد پول شامشان را بگيرند.»

بر گردن لاغر معلم رگي ورم كرد: «ما اينجا اصولي داريم!»

پيشخدمت سر را مي‌جنباند. بهزاد اسكناسي تازده در جيب او فرو برد. حيدري پول را بيرون آورد و در مشت بهزاد گذاشت، دندان به هم مي‌فشرد، انگار هر آن آماده‌ي دست به يقه‌شدن با او بود، بالا مي‌جست و داد مي‌زد: «شما برويد، عرض مي‌كنم شما برويد!»

دختر وارد معركه شد: «آقاي حيدري! چرا اينقدر ما را خجل مي‌كنيد؟ از لحظه‌يي كه در جزيره پا گذاشته‌ايم داريم به شما زحمت مي‌دهيم.»

حيدري با شماتت سراپاي او را نگاه كرد: «پس مرا قابل نمي‌دانيد؟»

دختر دست‌ها را تكان داد: «آه، نه آقاي حيدري! شما از همه قابل‌تريد!»

مرد شانه‌يي بالا انداخت: «برويم! هوا تاريك مي‌شود.» به پيشخدمت اخمي كرد و بي‌خداحافظي از پلكان پايين رفت. نسيمي خنك از سمت دريا مي‌وزيد.
***

فصل چهاردهم

بهزاد و نسترن دنبال معلم دويدند؛ باغ پرسايه، گلزار فرو رفته در مه، نيستان آب‌گرفته و كارخانه‌ي برق را پشت سر گذاشتند. دريچه‌ي خانه‌ها يك‌به‌يك روشن مي‌شد. كنار ساحل قايقي بر ماسه‌ها پوزه مي‌ساييد. حيدري لب آب رفت. با قايقران آشفته‌موي جوان گفتگو كرد. مرد قايق را چرخاند، به ساحل سنگي چسباند. بهزاد و نسترن نزديك آمدند. معلم توضيح داد: «تنها قايق موتوري ما! نيم ساعته شما را به آن ور آب مي‌رساند.»

نسترن خم شد، قايق نو و كوچك را ديد: سفيد براق با ستاره‌هاي سرخ، پرچمي سه رنگ بر جبين آن تاب مي‌خورد. حيدري با بهزاد دست داد. چشم‌هاي درخشان او تيرگي گرفته بود، اخگرهاي تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آن‌ها را مي‌پوشاند؛ خسته به خانه مي‌رفت، زير نور چركمرد چراغ روي تخت دراز مي‌كشيد، سر فرو مي‌برد در بالش مرطوب پنبه‌يي، پشه‌ها در اتاق وز ور مي‌كردند، تا صبح نمي‌خوابيد و چهره‌ي نسترن پيش نظرش مي‌آمد، صداي رساي دختر در گوش او مي‌پيچيد: «بله اين خانه بوي مرده مي‌دهد، بوي دسته‌گل‌هاي فرداي شب مهماني. آه، قاضي عزيزم! نمي‌توانيد فكر كنيد در اينجا چقدر ملول خواهم شد.» صبح به راديو گوش مي‌داد. روزها و سال‌ها پشت سر هم مي‌گذشتند و او احاطه شده با خيزاب‌ها، ميان خانه‌هاي ابري دلتنگ، تك‌صداي مرغ‌هاي دريايي و تخته‌سياه مدرسه پير مي‌شد و تدريجا مثل ساكنان جزيره، شب‌ها صداي زني را از كشتي مغروق مي‌شنيد. خوابگرد و مات دور جزيره راه مي‌رفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشيد گداخته‌ي عصر، نرم‌نرم رنگ مي‌باخت.

دختر رو به مرد دست دراز كرد: «آقاي حيدري، واقعا نمي‌دانم از شما با چه زباني تشكر كنم. خاطرات اين روز را براي هميشه به ياد خواهم داشت.»

معلم دست دختر را گرفت و بي‌درنگ رها كرد، او را نمي‌ديد؛ از همان لحظه رويا بود. خيره شد به كشتي تزاري.

درون قايق پريدند. جوانك لنگر كشيد و قايق از ساحل كنده شد. حيدري از پاكت "زر" سيگاري بيرون آورد و در جيب‌ها پي كبريت گشت. دختر فندك را رو به ساحل پرتاب كرد، پيش پاهاي معلم افتاد. خم شد و آن را از زمين برداشت، بين شست و سبابه چرخاند؛ در واپسين پرتوها، گاز مايع با درخششي ياقوت‌رنگ برق زد. دست‌ها را بشدت تكان داد، نسترن از او تقليد كرد. اندام كوچك مرد در سايه فرو مي‌رفت و نرم‌نرم دور مي‌شد، دست‌ها را پايين آورد و شعله‌ي فندك زبانه كشيد. آتش سيگار در تاريكي درخشيد.

بهزاد و نسترن شانه به شانه روي تخته‌كوب نشستند، دختر نجوا كرد: «طفلك آقاي حيدري!»

مرد لبخندي زد: «به نظر من فوق‌العاده بود.»

نسترن كت بهزاد را از روي شانه برداشت: «بپوش! تو سردت مي‌شود.»

«من در كنار تو گرمم.» صداي نرم او در پت‌پت موتور قايق تحليل مي‌رفت.

دختر دسته‌گل را برداشت. بهزاد كنار گوش او نجوا كرد: «هميشه با من مي‌ماني؟»

سر نسترن رو به جزيره برگشت؛ توده‌يي تاريك پشت مه مي‌رفت، تنها كورسوي چراغ‌ها از دور پيدا بود. كاغذ دور گل‌ها را گشود، آن‌ها را تك‌تك روي آب انداخت؛ بر شكن موج‌ها نرم‌نرم بالا و پايين رفتند، در تيرگي گم شدند.

پایان