چه شد که اینقدر از هم دور شدیم؟


 

در زمانی نه چندان دور آدم‌ها دلشان برای هم تنگ می‌شد. پسر اگر چند روز مادر را نمی‌دید غمگین می‌شد و فکر می‌کرد قسمتی از وجودش را جایی جا گذاشته ! مادر می‌شد مرغ سر کنده اگر بچه‌اش را یک هفته نمی‌دید! پدر، برادر، خواهر، عمو، عمه، دایی، رفیق... رفیق...رفیق.

باید دل همۀ این‌ها را بدست می‌آوردی و به دیدنشان می‌رفتی....تا دلخور نشوند! دلخوری هم اگر نبود ، دل‌تنگی را باید چاره می‌کردی... دل‌تنگی خودت را. به روی خودت هم که نمی‌آوردی باز نمی‌شد...آنقدر خود خوری می‌کردی و آنقدر کلنجار می‌رفتی با خودت که دل از کف می‌رفت و می‌رفتی که دل‌تنگی را چاره کنی. چاره‌ای نبود جز این رفتن‌ها.

یک زمانی آدم‌ها تا هم را نمی‌دیدند دلشان آرام نمی‌گرفت. تا روی هم را نمی‌بوسیدند و یک دیگر را در آغوش را نمی‌گرفتند نمی‌توانستند ابراز احساسات کنند.

خلاصه لمس کردن و بوییدن نعمت بزرگی بود.

اصلأ معنی رابطه همین بود...معنی محبت همین بود، و لبخند زدنها لبخند واقعی.....بوسۀ واقعی....ارتباط کلامی برقرار کردن واقعی.

 در زمانی نه چندان دور...

اگر هیچ کدام از این کارها را نمی‌کردی متهم می‌شدی به ...! کم  محبت بودن! و بالاخره  می‌گفتند فلانی بی عاطفه شده........اما الان چه؟...اگر قرار باشد به همان روش نه چندان قدیمی آدم‌ها را دسته بندی کنیم ما جز کدام دسته اییم؟

خودمان را گول می‌زنیم چرا؟! دسته ایی در کار نیست و این اتحاد ستودنی است! همۀ ما از یک دسته‌ایم.  بی عاطفه و کم محبتیم ما....!

دلت برای برادرت تنگ می‌شود می‌روی سراغ موبایل و اس ام اس...حال رفیق قدیمی ات را می‌خواهی بپرسی دستت را دراز می‌کنی و .....موبایل. و یک  اس ام اس.

حالا به این فکر می‌کنم اگر همین اس ام اس را از ما بگیرند چه اتفاقی می‌افتد؟!

حالا دیگر کمتر پیش می‌آید که یکی لبخند آن یکی را ببیند. حالا لبخند هم شده یکی از همان اتفاق‌هایی که در تنهایی آدم‌ها می‌افتد فقط . یکی از آن هزار اتفاق....

 و این خیلی عجیب است و غم‌انگیز!                                                                                                                                                                                                  

                               وحید‌ خانه‌ساز